عصر جمعه بود و آفتاب غروب کرده بود اما تاریک نبود. صدای نوک زدن مرغ و خروس ها به ظرف دانه، تیک تاک ساعت، و صدای اندک گنجشکان ناپیدا، مرا در فضا غرق کرده بود.
بانو برایم شیرینی و چای آورده بود و نیمه ای از خامه را خورده بودم و نيمه ای از چای زنجبیل دارچین...
مانده بود نیمه های دیگر...
دلم به خوردن نمیرفت... گویا اگر همان نیمه خامه را در بشقاب شیشه ای سبز رنگ کنار چای خنکم رها میکردم، لحظه ها متوقف میشوند و من تا ابد در این لحظه باقی خواهم ماند...
کارد قرمز رنگ کنار شیرینی، مرا وسوسه خوردن نمیکرد...
اما حیف که هر لحظه حیاط روبه تاریکی می گرایید و من دلواپس لحظه ای که خواهان توقفش بودم.
ساعت بی رحمانه می تاخت به تن لحظه ها...
صدای ماشین ها از جاده بالای روستا، افکارم را متلاطم میکرد.
پشه کوچک مشکی رنگ، با سماجت سهم خود را از نیمه خامه میخواست و من در پی حقم، گاهی دستی تکان میدادم.
کاش لحظه ها متوقف میشدند، کاش قلب کوچکم بی تاب نبود، کاش سخاوتمندانه میبخشیدم سهمم را به پشه و کاش مرغ ها در عصر بی نور غروب جمعه، تا ابد نوک میزدند به ظرف دانه های گندم...
کاش میتوانستم امسال مهاجرت پرنده های مهاجر را ببینم، شاید در دل شب دعایی بدرقه راهشان میکردم اما مطمئنم سخت دلتنگ شان میشدم.
کاش زمان می ایستاد و همیشه بهار تا ابد کلاس دوازدهم بود و در اتاق کناری، درس امروزش را میخواند. کاش تا ابد بانو همان جا مینشست، و مهربان جان همیشه کنارم بود و بگو مگوهامان تمامی نداشت...
اما من مصمم و قلبا آرزو میکنم، عمرم به مثال گل شبو باشد و بانو جان و مهربان جان و همیشه بهارم، عمرشان به درازی نوح نبی، و به زیبایی یوسف و به اندازه یک جهان سلامت...
حالا باید نیمه دیگر شیرینی ام را با چاشنی چایی که بانو برایم دم کرده، بخورم.
بوی اسپند بانو، پر کرده تمام واژهایم، در این غروب خسته جان، دعا میکنم همیشه حیاطمان بوی اسپند بانو به خود بگیرد و لبریز از خنده هاشان...
الهی هزار مرتبه شکر.

پی نوشت ١:دیروز اینجا متني منتشر کرده بودم و این رو هم که دیروز نوشتم، گذاشتم امروز منتشر کنم.
پی نوشت ٢: امروز شنبه ١٩ مهرماه هست و حوالی ساعت ١٢ شب، خوابگاه ١١...
پی نوشت ٣:امروز روز دختر بود و من دیشب، نامه ای به مناسبت روز دختر برای رفیق نابم نوشتم، دوتا گل رز کوچیک هم پایین نامه چسباندم...
الهی شکر 🌱
جمعه ١٨ ام مهرماه ١۴٠۴، حوالی ساعت '١٧:۴۵