قصد داشتم صبح حوالی ساعت ١٠،زیر سایه درخت زیتون و کنار ریحانه و تره ها، متنی منتشر کنم، ولی کمک کردن به بانوجانم واجب بود و خسته شده بود.
کارهای صبح زیاد و کمی سنگین...
از وقتی از درس و کنکور فاصله گرفتم و دغدغه ای ندارم، به خصوص بعد از انتخاب رشته ها، خواب یه جور دیگه میچسبه به این جسم خسته من. ساعت ۵ عصر بیدار شدم و تا دیدم نور غروب آفتاب افتاده توی باغچه و بین ریحان ها میچرخه، تا رفتم گوشی رو بیارم عکس بگیرم، آفتاب رفت.... انگار پاییز و آفتابش بی قرار و رفتنی اند.
نارنج های باغچه رو دیدم و یک دفعه دلتنگ بوی عطر بهار نارنج های اردیبهشت شدم، نسیم بهاری چنان عطر عطر بهارنارنج ها رو توی حیاط تاب میده که هر هوشیاری هم مست میشه.
اگر عمری باقی مون و به سر آغاز سال بعد رسیدم، ان شاء الله از بهارنارنج ها و عطر دلنشینش متن میزارم.
انگار سه شنبه و این عصر، ذهنم رو پراکنده کرده و دلتنگ هر چیزی میشم، مثلا الان دلم برای ریاضی تنگ شده😊یا دلتنگ بانو و عزیزانم و گل همیشه بهار میشم... حتی دلتنگ سکوت در بین هیاهوهای مردم....
دلم خیالی راحت و و دور از هر دغدغه و فکری می خواد.
باز نگرانی نتیجه های انتخاب رشته و اینکه چی قبول میشم و اصلا دوستش دارم یا نه، به جان بی رمق اما آماده سبز شدنم، می افته.
امسال سال خیلی پر حوادث و سختی بود، انگار فصل خزان از همان بهار شکوفه کرد...
امیدوارم در بین این چاشنی های تلخ روزگار، اتفاقی برای من و هم سن و سالی هایم رخ بده که اندکی از جانب شخص خودمان، خوشحال بشیم... همچین اتفاقات خوب و شادی آفرین برای همه رخ بده و از ته قلب بگن الهی شکر🙏☺️
الان صدای ماشین ها از جاده، جیغ دور بچه ها از کوچه و صدای سکوت، همزمان به گوش می رسه. دلچسب ترین کار در این لحظه، خوردن چای و کتاب خواندن هست😇
سه شنبه هاتون پر از عطر ریحان و صدای غاز همسایه😉
الهی شکر🌱
عصر سه شنبه ١٠ ام مهر ماه سال ١۴٠٣
حوالی ساعت ١٨