ویرگول
ورودثبت نام
نیما خادمی کلانتری
نیما خادمی کلانتریبیشتر از هرچیزی می‌نویسم چون می‌خوام بنویسم
نیما خادمی کلانتری
نیما خادمی کلانتری
خواندن ۷ دقیقه·۳ ماه پیش

آخرین چرخ‌دنده

تو یه گوشه از شهر، جایی که دود کارخانه‌ها آسمون رو خاکستری کرده بود، یه کارگاه کوچیک بود که انگار زمان توش گم شده بود. توی این کارگاه، ارسلان ساعت‌ساز زندگی می‌کرد. نه از اون ساعت‌سازای شیک که تو ویترینای گرون‌قیمت کاراشونو می‌فروشن، نه. ارسلان یه مرد معمولی بود، با انگشتای زبر از کار با چرخ‌دنده‌ها و یه جفت عینک که همیشه روی نوک دماغش لیز می‌خورد. کارگاهش پر بود از ساعت‌های عجیب‌غریب: ساعتایی که عقربه‌هاشون برعکس می‌چرخیدن، ساعتایی که به جای تیک‌تاک، صدای زمزمه می‌دادن، و حتی یه ساعتی که انگار فقط غروب رو نشون می‌داد.

ارسلان همیشه حس می‌کرد یه چیزی تو زندگیش کمه. نه اینکه دنبال شهرت یا پول بود، اصلاً به این چیزا فکر نمی‌کرد. ولی هر ساعتی که می‌ساخت، انگار یه تیکه از خودشو می‌ذاشت توش و بعد... هیچی. مشتریا می‌اومدن، نگاشون به ساعتا می‌افتاد، سرشونو تکون می‌دادن و می‌رفتن. «قشنگه، ولی به چه دردی می‌خوره؟» این جمله‌ای بود که بارها شنیده بود. انگار هر ساعتی که می‌ساخت، یه شکست دیگه بود. نه اینکه ساعتا کار نمی‌کردن، همه‌شون دقیق بودن، حتی اونایی که برعکس می‌چرخیدن، ولی انگار هیچ‌کس نمی‌فهمید چرا ارسلان این‌قدر قلبشو می‌ذاره پای این چرخ‌دنده‌ها.

یه روز، وقتی داشت روی یه ساعت جدید کار می‌کرد. یه ساعت با چرخ‌دنده‌های مسی که تو نور شمع انگار زنده می‌شدن، یه غریبه وارد کارگاه شد. یه زن بود، با یه کلاه پشمی که نصفه صورتشو پوشونده بود و یه دوربین عکاسی قدیمی که دور گردنش آویزون بود. «شنیدم تو ساعتایی می‌سازی که هیچ‌کس نمی‌فهمه‌شون.» صداش آروم بود، ولی یه کنجکاوی عجیب توش موج می‌زد.

ارسلان شونه‌هاشو انداخت بالا. «شاید. ولی فایده‌ش چیه؟ همه فکر می‌کنن اینا فقط یه عالمه فلز قراضه‌ست.»

زن لبخند زد، انگار چیزی می‌دونست که ارسلان نمی‌دونست. دوربینشو گرفت بالا و یه عکس از کارگاه گرفت. فلش دوربین یه لحظه همه‌چیزو روشن کرد. چرخ‌دنده‌ها، ابزارای پخش و پلا، حتی گرد و خاکی که روی میز نشسته بود.

ارسلان نگاهی به چرخ‌دنده‌ای که تو دستش بود انداخت. یه چرخ‌دنده کوچیک، با دندونه‌های ریز که انگار هیچ‌وقت درست تو ساعت جا نمی‌افتاد. همیشه یه چیزی کم بود. همیشه یه شکست دیگه.

زن:«شاید این ساعتا ایرادی ندارن. ممکنه این دید توعه که زمان رو داری برعکس میبینی.» بعد دوربینشو گذاشت روی میز و یه عکس قدیمی از جیبش درآورد. عکسی از یه ساعت شکسته، با عقربه‌هایی که انگار تو یه لحظه خاص یخ زده بودن. «اینو تو یه خرابه پیدا کردم. فکر کنم مال توئه.»

ارسلان عکسو گرفت. قلبش یه لحظه انگار ایستاد. این همون ساعتی بود که سال‌ها پیش ساخته بود، اولین و آخرین ساعتی که به یکی فروخته بود. یه مشتری که جذب ساعت‌هاش شد ولی بعد غیبش زده بود. ارسلان فکر کرده بود اونم یه شکست دیگه‌ست، یه ساعت دیگه که هیچ‌کس نفهمیدش. ولی حالا این عکس، این لحظه یخ‌زده، انگار داشت یه چیزی بهش می‌گفت. ارسلان سرش رو بالا گرفت که بپرسه اینو از کجا اوردی که متوجه شد اون زن رفته.

ارسلان عکس را در دستش نگه داشت، انگار که یک نقشه گنج بود، ولی گنجی که نمی‌دانست کجاست. نور کم‌جان لامپ کارگاه روی کاغذ عکس افتاده بود و تصویر ساعت شکسته را روشن می‌کرد: عقربه‌های زنگ‌زده و گیر کرده. بدنه‌ای که انگار از دل یک طوفان بیرون آمده بود. ارسلان این ساعت را یادش بود. سال‌ها پیش ساخته بودش، وقتی هنوز فکر می‌کرد می‌تواند چیزی بسازد که دنیا را تکان دهد. مشتری آن را خریده بود، با چشمان پر از ذوق نگاهش کرده بود، بعد غیبش زده بود. ارسلان فکر کرده بود ساعت شکست خورده، مثل همه کارهای دیگرش. اما حالا این عکس، این لحظه یخ‌زده، انگار داشت او را صدا می‌کرد.

کارگاهش ساکت بود، جز صدای تیک‌تاک یک ساعت دیواری که خودش سال‌ها پیش درست کرده بود. ارسلان چرخ‌دنده کوچک را از جیبش درآورد. نقش روی آن، آن خط منحنی ظریف، مثل یک امضا بود، ولی امضایی که خودش یادش نمی‌آمد کی حک کرده. انگشتانش، زبر از سال‌ها کار با فلز، روی سطح چرخ‌دنده کشیده شد. انگار این قطعه کوچک، کلیدی بود به چیزی بزرگ‌تر. به چیزی که شاید شکست‌هایش را معنا می‌داد.

آن شب، ارسلان نخوابید. روی میز کارش نشست، ابزارهایش را پخش کرد و به عکس خیره شد. پشت عکس، با مداد، مختصات یک مکان نوشته شده بود: پارک قدیمی شهر، کنار درخت بلوط بزرگ. ارسلان پارک را می‌شناخت. همان‌جایی بود که در جوانی، وقتی تازه ساعت‌سازی را شروع کرده بود، ساعت‌ها روی نیمکت‌هایش می‌نشست و به چرخ‌دنده‌ها فکر می‌کرد. آن موقع هنوز پر از امید بود، قبل از اینکه شکست‌ها یکی‌یکی روی هم تلنبار شوند. تصمیم گرفت صبح برود آنجا. نه به خاطر گنج یا راز، بلکه چون حس می‌کرد اگر نرود، آن چرخ‌دنده کوچک تا ابد توی جیبش سنگینی خواهد کرد.

*****

وقتی خورشید از پشت ابرهای خاکستری شهر سرک کشید، ارسلان کوله‌اش را برداشت.  پر از ابزارهای ریز ساعت‌سازی، یک چراغ‌قوه و همان عکس و راه افتاد. خیابان‌های شهر هنوز خواب‌آلود بودند، جز چند کبوتر که روی سنگ‌فرش‌ها پرسه می‌زدند. پارک قدیمی در حاشیه شهر بود، جایی که انگار زمان در آن جا مانده بود. نیمکت‌های چوبی شکسته، چمن‌های وحشی که تا زانو می‌رسیدند، و درخت بلوط عظیمی که مثل یک نگهبان وسط پارک ایستاده بود. ارسلان به درخت نگاه کرد. شاخه‌هایش مثل عقربه‌های یک ساعت غول‌پیکر خم شده بودند.

نشست روی یک نیمکت و عکس را دوباره نگاه کرد. ساعت شکسته در عکس، کنار همین درخت بود. شروع کرد به گشتن. خاک را با دست کنار زد، زیر بوته‌ها را نگاه کرد، حتی سنگ‌های اطراف را جابه‌جا کرد. ساعت‌ها گذشت. دست‌هایش خاکی شده بودند، عینک روی دماغش لیز می‌خورد، و آفتاب حالا بالای سرش بود. هیچ‌چیز نبود. یک لحظه به خودش گفت: «باز هم همون داستان همیشگی. یه شکست دیگه.» ولی بعد چرخ‌دنده را توی جیبش لمس کرد و انگار چیزی در درونش گفت یه کم دیگه بگرد.

نزدیک غروب، وقتی نور نارنجی آفتاب روی چمن‌ها کشیده شده بود، پایش به چیزی خورد. یک جعبه فلزی کوچک، نیمه‌مدفون در خاک، انگار سال‌ها منتظر بود کسی پیدایش کند. ارسلان زانو زد و جعبه را با احتیاط بیرون کشید. زنگ‌زده بود، ولی قفلش هنوز سالم بود. با پیچ‌گوشتی کوچکی که همیشه همراهش بود، قفل را باز کرد. داخل جعبه، ساعت شکسته بود. همان ساعت، با عقربه‌های یخ زده. بدنه‌اش ترک داشت، ولی چرخ‌دنده‌هایش هنوز برق می‌زدند، انگار زمان نتوانسته بود کاملاً نابودشان کند.

ارسلان ساعت را به دست گرفت. قلبش تند می‌زد، نه از هیجان پیدا کردنش، بلکه از چیزی که نمی‌توانست توضیح دهد. انگار این ساعت، این شیء شکسته، بخشی از خودش بود. چرخ‌دنده کوچک را از جیبش درآورد و با دقت آن را در شکاف خالی ساعت جا داد. با یک کلیک نرم، چیزی در ساعت زنده شد. عقربه‌ها تکان خوردند. اینبار نه به عقب، بلکه به جاو. و بعد، یک ملودی آرام نواخته شد، یک زمزمه نرم، مثل صدای باد در یک شب آرام درست مثل آواز بود.

«بالاخره پیداش کردی.»

ارسلان سرش را بلند کرد. همان زن با کلاه پشمی و دوربین عکاسی قدیمی که دور گردنش آویزان بود. نور غروب روی لنز دوربینش می‌درخشید، و لبخندش انگار چیزی می‌دانست که ارسلان هنوز کشف نکرده بود. «می‌دونستم تو تنها کسی هستی که می‌تونه اینو درست کنه.»

ارسلان ساعت را محکم در دستش نگه داشت. «تو کی هستی؟... اینو از کجا آوردی؟ چرا منو آوردی اینجا؟»

اون زن قدم‌زنان نزدیک شد تا درست روبه‌روی ارسلان رسید. دوربینش را برداشت و یک عکس دیگر از ساعت گرفت. «من عکاسم، ولی نه از اونایی که فقط منظره ثبت می‌کنن. من لحظاتی رو شکار می‌کنم که انگار زمان توشون گم شده. این ساعت تو، وقتی تو خرابه‌های یه شهر قدیمی پیداش کردم، انگار داشت با من حرف می‌زد. شکسته بود، ولی چیزی توش بود... یه حس. مثل اینکه منتظر یکی بود که بتونه دوباره راهش بندازه.»

ارسلان به او نگاه کرد. برای اولین بار در سال‌ها، حس کرد کسی دارد او را می‌بیند. نه فقط ساعت‌هایش را، بلکه خودش را، با همه شکست‌هایش. «ولی این ساعت... درست اولین شکست منه. مثل همه کارای دیگه‌م.»

«شکست؟ تو داری زمان رو می‌سازی. هر چرخ‌دنده، هر تیک‌تاک، یه تیکه از توئه. درست مثل عکس‌های من که وقتی بهشون نگاه می‌کنم، هر کدوم یه داستانه.»

ارسلان به ساعت نگاه کرد. عقربه‌ها رو به جلو با مطمئن حرکت می‌کردند و ملودی هنوز پخش می‌شد، و برای یک لحظه، انگار از تمام شکست‌هایش عبور کرده بود. دیگه همه‌شون فقط بخشی از یک مسیر بودند. مسیری که او را به این پارک، به این لحظه، رسونده بودن. «حالا شما این ساعت رو از من می‌خواید؟»

اون زن لبخند زد و گفت «من می‌خواستم خودت رو با زمانی که توش گم شدی روبه‌رو کنم، اون ساعت رو می‌تونی نگه داری»

ارسلان به ساعت نگاه کرد؛ عقربه‌هاش به زیبایی تمام درست شده بود و به قدری ظرافت خاصی داشت که باورش نمیشد یه زمانی اون این ساعت رو درست کرده. «ترجیح میدم این ساعت رو به تو بدم.»

ساعتزمانگذشتهشکست
۱
۱
نیما خادمی کلانتری
نیما خادمی کلانتری
بیشتر از هرچیزی می‌نویسم چون می‌خوام بنویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید