ویرگول
ورودثبت نام
نیما خادمی کلانتری
نیما خادمی کلانتریبیشتر از هرچیزی می‌نویسم چون می‌خوام بنویسم
نیما خادمی کلانتری
نیما خادمی کلانتری
خواندن ۲ دقیقه·۵ روز پیش

چرخه آسیب زننده

برف تا زانو می‌رسید و باد از شمال داشت پوست صورتم رو می‌کند. از دور صدای سگ‌های گله میومد؛ پنج تا، شاید شش تا، بوی خون رو دنبال می‌کردن. به سختی نفس می‌کشیدم و پاهام هم تو برف فرو رفته بود ولی چاره جز دویدن نداشتم. به لبه‌ی رودخونه یخ‌زده‌ای رسیدم اما مطمئن نبودم یخش محکم هست یا نه. صدای سگ‌ها رو از دور شنیدم و برای همین پریدم اما به لبه‌ی اونور رودخونه نرسیدم. یخ زیر پاهام شکست. رودخونه به سرعت جون گرفت و جریان آب منو با خودش برد.

یه خورده که جلوتر رفتم و خیالم راحت بود که سگ‌ها منو پیدا نمی‌کنن، با ناخن به لبه رودخونه چنگ زدم، خودم را کشیدم بالا. خیس، لرزان، اما زنده.

اون‌جا بود که برای اولین بار دیدمش.

کنار بوته‌ی تمشکِ یخ‌زده نشسته بود، سیاه، لاغر، دُمش را دور پاهایش پیچیده بود و به من نگاه می‌کرد.

گفت: «نزدیک بود که غذای سگ‌ها بشی.»

گفتم: «تقریبا.»

خندید و گفت: «بیا این‌طرف، زیر بوته باد کمتره.»

رفتم. گرمای تنش بهم خورد و به کل تمام دردها و گرفتاری‌هام رو فراموش کردم. زمستون به سرعت گذشت و بهار رسید.

ما هر روز کنار همون بوته همدیگه رو میدیدم و حرف می‌زدیم. من شکار می‌کردم، اون هم راه‌های میان‌بر رو یادم می‌داد. تابستان که رسید، اون دیگر هر روز نمیومد. خیلی نمیشد گفت قاعده خاصی داشت. یه موقع‌هایی بعد سه روز، یه موقع‌هایی هم بعد یه هفته. وقتی میومد بوی آدمیزادها رو میداد؛ بوی سوسیس و شیر.

می‌گفت: «اون‌طرف جنگل یه انبار پیدا کردم، درش همیشه بازه.»

من فقط به حرفاش گوش می‌دادم. بعد از اینکه از هم جدا میشدیم، پی زندگیم تو جنگل می‌رفتم. وقتی که پاییز رسید، دیگه به سختی میدیدمش و اگه میومد شب‌ها می‌رسید. نسبت به اون اوایل کار خیلی خسته بود و اونقدر حوصله حرف زدن نداشت. به نظر میومد نیاز به استراحت داره. من باز کنارش مینشستم و چیزی نمی‌گفتم.

و زمستان از راه رسید...

برف تا زانو می‌رسید و باد از شمال داشت پوست صورتم رو می‌کند. از دور صدای سگ‌های گله میومد؛ پنج تا، شاید شش تا، بوی خون رو دنبال می‌کردن. به سختی نفس می‌کشیدم و پاهام هم تو برف فرو رفته بود ولی چاره جز دویدن نداشتم. به لبه‌ی رودخونه یخ‌زده‌ای رسیدم اما مطمئن نبودم یخش محکم هست یا نه. صدای سگ‌ها رو از دور شنیدم و برای همین پریدم اما به لبه‌ی اونور رودخونه نرسیدم. یخ زیر پاهام شکست. رودخونه به سرعت جون گرفت و جریان آب منو با خودش برد.

یه خورده که جلوتر رفتم و خیالم راحت بود که سگ‌ها منو پیدا نمی‌کنن، با ناخن به لبه رودخونه چنگ زدم، خودم را کشیدم بالا. خیس، لرزان، اما زنده.

کنار بوته‌ی تمشکِ یخ‌زده گربه‌ای نشسته بود. سیاه، لاغر، دُمش را دور پاهایش پیچیده بود و به من نگاه می‌کرد.

گفت: «نزدیک بود که غذای سگ‌ها بشی.»

نفسم رو حبس کردم. می‌خواستم لبخند بزنم ولی وقتی دُم بلندِ پشمالوی نارنجی با نوک سفیدم رو تو آب دیدم، عوضش اخم کردم. تو دلم گفتم:

«این یه چرخست که توش گیر افتادم.»

روباهخودشناسیرشد
۱
۰
نیما خادمی کلانتری
نیما خادمی کلانتری
بیشتر از هرچیزی می‌نویسم چون می‌خوام بنویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید