ویرگول
ورودثبت نام
ugly stepsister
ugly stepsisterدر حال دست و پا زدن و مواجه با واقعیت شخصی و جهان اطراف تلاش برای گزیده نشدن از یه سوراخ برای بار چندم:)
ugly stepsister
ugly stepsister
خواندن ۵ دقیقه·۳ ماه پیش

تراپی

امروز جلسه تراپی فاجعه بود بعدش... باعث شد به هر انتخابی که کردم شک کنم... یه جوری گفت که انگار هر کاری که کردم و تصمیمی که واسه اولویت بندی انتخاب رشته ام کردم، خیلی احمقانه است. واقعا اعصابم رو بهم ریخت... نه با اینکه بگه چرا این کار رو کردم ولی گفت آره اگر واسه اینکه میترسی این همه فشار بیاد روت نخوای بری شهر دیگه، واقعا دلیل نمیشه تو نمیدونم سنت زیاده و دیگه نیاز به مسائل عاطفی از طرف خانواده نداری و این حرفا... و کلا یه جوری بود که خیلی اعصابم رو بهم ریخت که نکنه زندگیم رو نابود کردم با قرار دادن نورو مشهد بعد از قلب مشهد به جای اینکه شهرهای دیگه رو بعدش قرار بدم خریت کردم... و نه تنها الان حالم بهتر نیست که بیشتر گند خورد توی شبم... البته که نمیدونم الان دیگه هیچ کاریش هم نمیشه کرد... نهایتا به هر حال هر دوش چالش داره ... هرچی بشه فعلا الان تنها کاری که از دستم برمیاد که بپذیرم انتخاب کردم و نهایتا با چالش هاش کنار میام...

بعضی روزا هیچی کمکت نمیکنه... یعنی میکنه و خب نهایتا میتونی سروایو کنی... نمیگم امروز روز بدی بود ولی بعد از تراپی اصلا همه چیز بهم ریخت... به جای اینکه حالم بهتر بشه و اصلا حتی مسئله ام خیلی نبود یعنی شایدم همین بوده که این قدر الان اضطراب و گاردم اومده بالا...

اینکه به خاطر ترس از اینکه نتونی یه کاری رو انجام ندی، معادل این هست که جلو رشد خودت رو بگیری... و خب همین که مارک ترسو بهم خورد درسته که در زر ورق نه تو چون توانمندی خیلی میتونی ، یکم بیشتر اذیتم کرد... البته که هزار بار گفت آره ببین من داستانم تقابل با تو نیست من یکم بهت فشار میارم چون دلم میخواد اون وجهی ازت که بالغ هست با اون وجهت که داره شلوغ میکنه و دراما کویین بازی در میاره مقابله کنه... ولی خب ناخودآگاه گاردم اومد بالا... نه توی جلسه بلکه در حین نشخوارهای ذهنی بعد از جلسه.

نهایتا این جوریه که ما تا هرجا که تاب آوری و انعطاف پذیری مون رو زیاد بکنیم رشد میکنیم ولی نمیدونم واقعا... به هر حال اصلا حس خوشایندی الان ندارم.

فقط باید بپذیرم که خب نورولوژی هم میتونه مسیر خودش رو داشته باشه، شاید یه جور دیگه با چالش های دیگه... چالش اصلا همین که بپذیرم گاهی ترسم جلو راهم سبز میشه و نمیذاره به چیزایی که میخوام برسم؛نهایتا جایی زندگی مجبورم میکنه که خیلی چیزا رو بپذیرم ولی شاید تا الان از بچگیم، از مشکلاتی که قبلا داشتیم، ترس و اضطراب هایی که داشتم، همه اینا باعث شده درس هامو بگیرم؟

اون هیچ وقت از من نپرسید و پیش هم نیومد که بهش بگم زندگی من توی بچگی و نوجوانی توی چه ترس هایی خوابیده... اینکه من با چه چیزهایی دست و پنجه نرم کردم و همه پناهم مامان بود... آره شاید رفتار من در حد یه دختر 12 13 ساله باشه ولی من مجبور بودم توی اون سن ، کارهایی بکنم و فشارهای روحی و روانی رو تحمل بکنم که برای خیلی ها سخت بود؛ آسیب هاش هنوزم باهام مونده ولی تمام سعیم رو کردم که نهایتا راهم خدشه دار نشه، اینکه با تمام وجود سعی کردم دختر خوبی بشم... حالا نشستی منو تحلیل میکنی بدون اینکه هیچی در مورد من بدونی؛ نمیدونم از تصوری که ممکنه پیش اومده باشه گاردم اومده بالا...

حتی از همه خشمگینم...اینکه همه هرکس زندگی اش به نوعی سختی هایی داره شکی ندارم منم خیلی چیزای مربوط به زندگی بقیه رو نمیدونم ولی الان یه جورایی حس میکنم زیر سوال رفتم... دقیقا همون چیزی که تراپیستم خیلی سعی کرد تاکید کنه که اصلا پوینتش نیست... ولی حس اینکه ملت فکر میکنن به به دیگه این تو پر قو بزرگ شد تک فرزند بود مامان باباش هرکار تونستن واسش کردن هرچی میخواد داره حالا این دکتر شده فلان شده الان یه دختر لوسه که همه چیز در اختیارش هست حالا که میخواد بالغ بشه درس زندگی بگیره از زیرش شونه خالی میکنه...

هیچ کدوم از آدم هایی که منو میشناسن و الان دارن بهم نصیحت میکنن یا مثلا میخوان خیرخواهی کنن واسم، نمیدونن که آره من واقعا میترسم... از همه چیز میترسم...

بهم میگه زندگی همینه... و واقعا چه قدر این زندگی به نظرم وحشتناک و ترسناک و بی دلیله... همش به این فکر میکنم خب حالا این قدر رشد کردیم تهش چی میمیریم و تمام؟

خب که چی؟:)

اصلا نمیدونم چرا این جوری شدم... میدونم که این حرفا و افکار همه حقیقت نیست، همه من نیست و میشه کم کم راه حل هایی پیدا کرد فقط الان یکم خسته ام و بهم فشار اومده و یکم باید به خودم فرصت بدم و مجدد شرایط رو بررسی کنم و سعی کنم بالغانه تصمیم بگیرم...

فعلا ظاهرا همه امتحانات الهی و زندگی و همه چیو باید با هم پاس کنم:) مشکلاتم بزرگ ترین مشکلات تاریخ نیستن ولی درد دارم میکشم... نمیتونم این رو انکار کنم و عادات و حرف هایی که سال ها بهم زده شده، ترس های به این عمیقی رو حداقل نمیگم کلا ولی الان زورم نمیرسه باهاشون بجنگم...

اصلا نمیدونم در کل دلم میخواد این همه وقت صرف این چیزا کنم، منظورم کل زندگیمه... به معنا داشتن شک دارم، به اهمیت ادامه دادن شک دارم، به بودن شک دارم...

لابد فردا که بلند شم با خودم بگم که چه قدر عجیب یا این قدر درگیر کارهای اداریم بشم که یادم بره... ولی نهایتا شایدم یه روزی واقعا این قدر این افکار باهام موند که تصمیم گرفتم خودم تمومش کنم... بیشتر هر چی میگذره بیشتر میفهمم هیچ اهمیتی واسه کسی نداره.... هنوز تنها دلیلم مامانه ... فقط مامان:)

تاب آوریخودکشیخاطرات
۲
۰
ugly stepsister
ugly stepsister
در حال دست و پا زدن و مواجه با واقعیت شخصی و جهان اطراف تلاش برای گزیده نشدن از یه سوراخ برای بار چندم:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید