ویرگول
ورودثبت نام
ugly stepsister
ugly stepsisterدر حال دست و پا زدن و مواجه با واقعیت شخصی و جهان اطراف تلاش برای گزیده نشدن از یه سوراخ برای بار چندم:)
ugly stepsister
ugly stepsister
خواندن ۳ دقیقه·۵ ماه پیش

چشم به راه سپیده امید

امروز صبح خیلی زود از خواب پریدم به یاد عادت اینکه مدام باید کانال های مختلف خبر و انتخاب رشته رو چک کنم... بعد دیدم خبری نیست و بالاخره دیشب آخرین شب انتخاب رشته بود و حداقل این جوریه که الان با مشکلات بعدش کنار میام... سعی کردم دوباره بخوابم چون فکر کنم خواب الان تنها جای پناه محسوب میشه...

به زور خودم رو کشوندم تا 10 صبح و بعدش با صدای مامان دیگه ترک تخت خواب کردم... و مدام این وسط که خواب و بیدار بودم با خودم فکر میکردم واقعا چه قدر روزهای عجیبیه... انگار یه چشمه جوشانی از خشم و یاس و ترس از آینده و احساس شکست داخل وجودم هست که هرچی با اشک و آه و داد و ناله بیرونش میریزم باز به سرعت پر میشه:) بامزه این جاست... در حین اینکه داشتم فکر میکردم فایده این کارایی که میکنم و این مدل زندگی کردنم چیه و کاشکی ادامه پیدا نمیکرد، در یخچال رو که باز کردم با دیدن پیتزا دیشب مونده احساس خوشی کردم:)))))

شایدم نشونه های الهی این جوریه... در حد ناهار مامان که قیمه بادمجون بود یا دیدن پیتزا توی یخچال یا پلی شدن یه ترک که میگه don't lose hope stay alive stay slive... شاید همین قدر مبتذل باید شاد شد... همین قدر باید کم توقع بود از زندگی... همین قدر به زور حفاری کنی و مثل برادران سیسترز کف یه رودخونه رو زیر و رو کنی شاید ذره ای طلا بین اون همه سنگ پیدا بشه

به هر حال امروز سعی کردم بین اون تایم ها اتاقم روز تمیز کنم که انگار به اندازه همه این روزا روش گرد و خاک نشسته بود... کلی از کتابامو دیدم که نخوندمشون هنوز و وقتی میخریدم یا در موردش وسط درس خوندن گاهی مدت طولانی میشنیدم و ... خوشحال میشدم و ذوق زده میشدم... جدا من کجام؟ چه بلایی سر خودم آوردم و آوردن سرم؟ خیر سرم قرار بود امسال سال خوبی باشه:) قرار بود عدد 4 همیشه عدد شانس من باشه... تا اینجاش که واقعا کابوس همه گیری بوده... کاش حداقل روزهای پیش روش روزهای بهتری باشه... حتی اگر سختی ای هست که میدونم قطعا هست آدم دلخوشی داشته باشه...

جدا نمیدونم تا حالا به این سوال فکر کردید که دلخوشی تون چیه؟ یه تایم هایی میشه که آدم واقعا احساس میکنه که همه چیز رو از دست داده... همه ارزش ها و همه نکات مثبت مربوط به خودش رو... حس میکنه یه آدمک بی شکل و بی معنی هست که هیچ ویژگی قابل توصیفی ( حتی به بدی) نداره...

واقعا حس میکنم ذره ذره همه چیزایی که بودم ویژگی هایی که برآیندشون من رو میساخت که میتونست به هرحال فضایی برای بروز داشته باشه و بخشی از اون ویژگی ها حداقل مثبت باشن، از دستم رفتن... انگار الان حتی همونی که بودم حتی اگر مورد پسند بقیه نبود ولی به هر حال یه حضوری بود، دیگه نیستم... خوششون میومد و براشون ارزش بود یا نه من کتاب خون بودم، ساز میزدم، نظری داشتم، مطالعه میکردم، سلاحی به نام شوخی و لودگی داشتم ولی انگار رفته رفته کم رنگ شد( البته هنوزم یکم اون ته مه ها بامزه و لوده ام:))) ).

کم کم خوبی هامو از دست دادم و انگار راستی راستی اون جمله مسخره علی ضیا معنی پیدا میکنه من مراقب خوبی هام نبودم:)))

اینکه تلخی و ناراحتی و غم و غصه باعث شده گیر کنم... انگارکه دست و پاهام رو بستن... نمیتونم تکون بخورم... این مدت فقط خشم و استیصال و غم و غصه و بی ارزشی بوده... قبول دارم خیلی خیلی معمولی تر از اون چیزی ام که خودم توهمش رو داشتم و دارم ولی خب نمیدونم... دلم نمیخواد این قدر حس insignificant بودن رو داشته باشم...

به هرحال دوستان روزهای عجیبیه... واقعا در یکی از پر استرس ترین و ضعیف ترین ورژن های خودم به سر میبرم...

نمیدونم از پس این دوران برمیام؟ آیا واقعا یه درصد ممکنه پایان این شب سیه یه ذره سپید باشه؟

در ضمن من نمیدونم خوندن مطالب این قدر بی محتوا و شخصی برای کسی جالب هست یا نه ولی خب همین حداقل افرادی هم که میخونن خوشحالم میکنه:) مخصوصا وقتی تجربه هاشون رو به اشتراک میذارن:)

خوابفرسودگیاسترسابتذال
۵
۲
ugly stepsister
ugly stepsister
در حال دست و پا زدن و مواجه با واقعیت شخصی و جهان اطراف تلاش برای گزیده نشدن از یه سوراخ برای بار چندم:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید