داستانی رو این جا میذارم تا از منظر دیگری به آن نگاه کرد.
درروزگاران کهن،قراربودبیمارستانی درشهری ،ساخته شود.همه دراین اندیشه بودندکه بیمارستان رادرکدام بخشِ شهربسازند.
هرکس می خواست بیمارستان ،نزدیک خانه ی او باشد.
یکی می گفت :《بهتراست نزدیک بازارشهرباشد.》
دیگری می گفت:《بهتراست نزدیک گرمابه ی شهر باشد.》
خلاصه ،هرکس،مکانی راپیشنهادمی کرد.بزرگان شهر،پس ازپرس و جو و گفت و گو،تصمیم گرفتندنظرطبیب بزرگ شهررا نیز بپرسند.
نزدوی رفتندمسئله را به او گفتند.طبیب،خوش حال شد و گفت:《بروید و چند تکه گوشت تازه بیاورید.》
بزرگان شهرباتعجب به هم نگاه کردندوگفتند:《گوشت تازه برای ساختن بیمارستان؟!
بعضی دردل،خندیدندوباخودگفتند:《نکندطبیب بزرگ ما،هوس خوردن کباب کرده است ؟!》
به هر حال ،با رسیدن گوشت ها ، طبیب بزرگ شهردستورداد تا آنها رادرچندنقطه ی شهرازشاخه ی درخت آویزان کنند.همه ازاین فرمان طبیب شگفت زده شدند.اما طبیب ادامه داد:《اکنون همه به خانه هایتان برگردید.چند روز دیگربه شما خواهم گفت بهترین محل برای ساختن بیمارطتان کجاست.》
پس از چندروز، طبیب بزرگان شهررانزدخودفراخواندوبه آنها گفت :《بگویید تکه های گوشت را بیاورند.》
چندنفررفتندوگوشت ها راآوردند. بعضی ازگوشت ها خشکیده وبعضی فاسدوبدبوشده بودند.طبیبب باخون سردی به تکه های گوشت نگاهی کردو آنها را یکی یکی بویید.سپس،تکه گوشتی رانشان دادوپرسید:《این گوشت درکدام قسمت شهر بوده است؟》
یک نفرازمیان جمع پرسید:《مگرفرقی هم می کند؟》
طبیب نگاهی به او کرد و گفت :《بله خیلی فرق می کند.فقط تکه گوشت ،سالم مانده است.پس معلوم می شودآن نطقه ی شهرکه این گوشت درآن آویزان بوده است ،هوای پاکیزه تری دارد و بیمارستان هم باید درهمان محل ساخته شود.》
طبیب ودانشمندبزرگ شهر،این را گفت و به سخن خود پایان داد،واین گونه ،درتعیین جای مناسب رابرای ساخت بیمارستان،به آنان کمک بزرگی کرد.
آیا می دانید این طبیب بزرگ که بود؟
پی نوشت؛برگرفته از کتاب پنجم ابتدایی ،مجموعه کتاب های فرزانگان.
...
رازی و ساخت بیمارستان.
قابل توجه غرب زدگان و ازخودبیگانه پرستان
ومسولین بی کفایت و حیف و صد حیف از عزیزانی که جان و مال خود را بی دریغانه برای این سرزمین دادند و حالا ....
تو خود بخوان حدیث مفصل.