صحنه اول : گزینش ، ساعت 8:30 صبح ، داخلی
شخصیت ها : مرد کچل - حمیدرضا – حاج آقا ( مسئول گزینش) – دست نویسنده
توضیح : دست نویسنده به زمانی گفته میشود که نویسنده از خارج ماجرا لنگش را وسط داستان دراز کند شروع به صحبت کند.
شرح صحنه : حدود هشت نفر در یک سالن کوچیک ، کیپ تا کیپ روی نیم کت های دسته دار نشسته اند و دارند تست حل می کنند. سه نفرشان بالای چهل سال دارند. بقیه جوان اند. یک نفر از سن و سال دار ها لباس کارگری تن دارد و دونفر دیگر پیراهن کهنه تنشان را در شلوار پارچه ای مشکی فرو کرده اند. یکی از جوان ها شیش جیب مشکی و پیراهن سه دکمه مشکی به تن دارد و ساعت جی شاک روی دستش بسته. یکی دیگر پیراهن سبز دو جیب را روی شلوار کتون یشمی انداخته و ریش های بورش را تازه شانه زده و عینک کائوچویی گرد مشکی روی صورتش را مدام تنظیم میکند. حمید رضا تازه رسیده. سرباز نوجوان که ریشش گوله گوله روی صورتش سبز شده، بعد از اینکه نامش را در لیست چک میکند ، میرود و برایش یک صندلی در سالن میگذارد و بفرما میزند. مردی از راهرویی که به سالن وصل میشود بیرون می آید. وسط سرش ریخته و دورش را مرتب ماشین کرده . قدش متوسط است. او هم پیراهن راه راه سفیدی را فرو داده در شلوار پارچه ای مشکی که روی کفش مشکی اش کشده شده. عینک بدون فریم روی صورتش دارد.
- مرد کچل : حمیدرضا...
- حمیدرضا : منم
- مرد کچل : بیا داخل
- دست نویسنده : آقای حمیدرضا!
داخل راهرویی که از آن طرف به یک اتاق دربسته میرسد.
- مرد کچل : برو داخل پیش حاج آقا
داخل اتاق کوچکی، مرد جوانی که به زور سی سال دارد پشت میز چوبی کوچکی با عبای کرم و عمامه سفید و ریش های نامرتب که تا چانه اش سبز شده ، نشسته، یک صندلی دسته دار هم جلوی میزش است.
- حاج آقا : بفرمایید.
حمید رضا دستش را به طرف حاج آقا دراز میکند و با نیمه لبخندی دست میدهد.
- حاج آقا : حافظ هستید؟
- حمیدرضا : خیر
- دست نویسنده : مولوی هستم ( خنده های یخ)
- حاج آقا : مدرک؟
- حمیدرضا : کارشناسی مهندسی عمران
- حاج آقا : چه عضویتی میخواید؟
- حمیدرضا : به من گفتن مدت معین
- حاج آقا : حیفه که ! مدرکتونم خوبه. چرا برای رسمی درخواست نمیدید؟
- حمیدرضا : علاقه ای ندارم.
- حاج آقا ( با چشمانی گشاد و لبانی جمع کرده ) : عجب ، خیره.
- دست نویسنده : دقیقا به خاطر اتفاقی که چندلحظه بعد می افته دوست ندارم جایی کار کنم که امثال تو وجود دارند.
- حاج آقا : خب بفرمایید فرق فاصله شرعی با حد ترخص چیست؟
- حمیدرضا : راستش نمیدونم، فقط میدونم وقتی 48 فرسخی شهر وطن میزنی بیرون، اگه نیتت کمتر از ده روز باشه و دائم السفر نباشی، روزه باطله و نماز هم شکسته.
- حاج آقا ( ابروهایش گره میخورد ) : بفرمایید نماز های واجب کدوما هستن ؟
- حمیدرضا : به جز نماز های یومیه ، نماز آیات ، نماز میت ، اوممم، آهان نماز قضای پدر به عهده فرزند بزرگتره یعنی من
- حاج آقا : مطمئنی همینا بود؟
- حمیدرضا : فکر کنم
- حاج آقا : نماز آیات رو چه جوری میخونن؟
- حمیدرضا : مثل نماز صبح دورکعته
- حاج آقا : همین؟
- حمیدرضا ( روی پیشانیش چند قطره عرق تا ابروانش سر میخورد ) : فکر میکنم ، الان یادم نیست
- دست نویسنده : من با اینکه چند بار نماز عید فطر یا نماز جمعه یا حتی بنا بر سعادت نماز میت خوانده ام ، اما هربار به فاصله یک روز یادم میرود و هربار باید چند دقیقه قبلش کیفیت خواندنشان را در اینترنت سرچ کنم.
- حاج آقا ( صورتش را عبوس تره کرده ) : شما قراره چی کار کنید؟
- حمیدرضا : من چندساله کار فرهنگی میکنم، مشخصا چهار سال اخیر درگیر روایت پیشرفت بودم.
- حاج آقا ( باحالت انکار ): روایت پیشرفت چی؟
- حمیدرضا : متوجه منظورتون نمیشم.
- حاج آقا : ببین شما آخرش میخواید دین رو تبلیغ کنید دیگه ! میخواید بگید مردم بیاید مسلمون بشید.
- دست نویسنده : والا اینم خوبه ولی خیلی تو سبک کاری ما نیست.
- حاج آقا : به نظرتون مردم وقتی ببینند حرف و عمل ما باهم جور نیست به حرفمون گوش میدن؟ شما جواب سوال های بیسیک رو بلد نیستید!
- دست نویسنده : مرتیکه! من برای اینکه راجع پیشرفت ایران صحبت کنم ، اگه حفظ نکنم کفن میت چند تیکه است، مردم به حرفم گوش نمیدن؟
- حمیدرضا ( کمی خودش را جمع و جور میکند و در صورت حاج آقا زل میزند ) : ببین حاج آقا! من به دوستانی ام که منو فرستادن اینجا گفتم . من کارم حرفه ایه. به قدر خودمم احکام بلدم. بقیه شم گیر بیافتم زنگ میزنم میپرسم.
- حاج آقا : قرآن رو بردار ، صفحه 67 رو بخون.
- دست نویسنده : از قضا گاهی تمرین قرائت و تجوید میکنم و به ظاهر خواندنم بدک نیست.
حمیدرضا چند آیه ای میخواند.
- حاج آقا : خودت چند میدی به قرائتت
- حمیدرضا : هفت از ده
- نه خیلی ایراد داشتی
- دست نویسنده : مرد حسابی از رو خوندم.
- حاج آقا : برو سری بعدی بیا آماده تر ، پنج جز قرآن رو هم بخون میپرسم. به سلامت.
حمیدرضا از اتاق بیرون می آید.
- مرد کچل : قبولت کرد
- حمید رضا : نه. گفت دوباره بیا
- مرد کچل : پس خودت هفته بعد هشت صبح بیا. دیگه زنگ نمیزنم. بیا آزمونم بده.
سوال اول آزمون : فضله کدام حیوان نجس است؟
- دست نویسنده : بشین تا هفته بعد دوباره بیام.
صحنه دوم : نمایشگاه کتاب ، غرفه انتشارات ، ساعت 17، داخلی
شخصیت ها : دکتر ادیب ( استاد ادبیات ) ، حمیدرضا ، خانوم معلم های داستان نویس، پسر دکتر ادیب
توضیح : در غرفه انتشارات ، یه گروه دور هم نشسته اند. به حمیدرضا کنار دکتر ادیب نشسته. شش نفر خانوم معلم نویسنده کنار هم نشسته اند. سه تایشان چادری هستند. از اساتید رشته تئاتر دونفر کنار مدیر انتشارات در این حلقه نشسته اند. پسر دکتر ادیب طرف دیگر حمیدرضا نشسته. دکتر ادیب پیراهن سه دکمه سفیدش را روی شلوار کتان سفید انداخته و کفش هایش را واکس زده است و عینک کائوچویی گرد مشکی را رو صورت تازه اصلاح کرده اش سوار کرده . جلسه رونمایی کتاب های نمایش نامه دکتر ادیب و دونویسنده دیگر تازه تمام شده و دست همه یک نمایش نامه امضا شده به یادگار مانده . خانوم معلم ها شاگردان کلاس رمان دکتر ادیب هستند که هرکدام حالا رمانش در انتشارات معتبری زیر چاپ است. نام دوره آموزشی دکتر ادیب "ثریا" است .
- دکتر ادیب : آقای حمیدرضا... رو میشناسید؟
- خانوم معلم های داستان نویس : نه!
- دکتر ادیب : ایشون در واقع پایه گذار دوره ثریا بوده.
چشم های خانوم معلم های داستان نویس گرد میشود.
- خانوم معلم های داستان نویس : واقعا! عههه
- دکتر ادیب : بله ، من با آقای حمیدرضا سال 1400 آشنا شدم . اون موقع در جلسه دیدم که یک جوون خوشتیپ که تا حالا ندیده بودمش ، حرف هایی رو درباره ادبیات داستانی میزنه که دقیقا حرف های ما هم بود.
- حمیدرضا ( با سر پایین و لبخند و صورت سرخ ) : نظر لطفتونه دکتر
- دکتر ادیب : بله ایشون بعدا تو یک مجموعه ای با بنده تماس گرفتن و بعد توی جلسه ای دغدغه هاشون رو توضیح دادن . ایشون میگفتن که در دوره های آموزشی داستان نویسی ، آدم ها بعد از توانمند شدن به سمت شبه روشنفکری و تیره نویسی کشیده میشوند. باید در دوره های نویسنده گی بحث های مبانی اندیشه ای و طرح دغدغه های واقعی جامعه رم داشته باشیم. این دقیقا حرف ماهم بود. بعد هم رفتن و با حوزه هنری صحبت کردن و به صورت مشترک دوره رو شروع کردن . بعدش هم رفتن سراغ فعالیت های جهادی.
- حمیدرضا : روایت پیشرفت دکتر
- دکتر ادیب : بله ، روایت پیشرفت . ایشون الان از اسقف های روایت پیشرفت هستند.
- حمیدرضا ( با خنده ) : کاردینالی بیش نیستیم دکتر
- پسر دکتر ادیب ( با خنده بیشتر ) : کاردینال که از اسقف بالاتره !
- حمیدرضا : عه ، من فکر میکردم پایین تره
- دکتر ادیب ( با خنده ) : بله ، آقای حمیدرضا بسیار فروتن هستند.
جمع میخندد.
- یکی از خانوم معلم های دانشجو : پس ما باید به جان ایشون دعا کنیم.
- یکی دیگر : تا حالا اصلا ایشون رو ندیده بودم.
- دکتر ادیب : بله ایشون مخفی هستند.
خنده دوباره حضار
دکتر ادیب شروع میکند به ادامه معرفی حاضرین و کتاب هایی که قرار است هرکدام چاپ کنند.
صحنه سوم : خیالات حمیدرضا ، سال 1400 ، اتاق خالی با یک تکه فرش
توضیح حمیدرضا دستش موبایل گرفته ، ابروانش را گره کرده و تند تند تایپ میکند.
- حمیدرضا : آقای مدیر. من برای این دوره حداقل 20 نفر از بهترین اساتید و نویسنده های این کشور رو دیدم و باهاشون جلسه گذاشتم. این طرح رو به همشون ارائه دادم. با آقای دکتر ادیب هم برای تدریس صحبت کردم . حتی دانشجو هایی هم علاقه و استعداد دارند گشتم پیدا نفر به نفر پیدا کردم. فقط پول و حمایت میخوام برای برگذاری . تا حالا صد جا رفتم ولی کسی محل نمیزاره . انگار چون بابام مقامات نیست ، یا فامیل فلانی نیستم کسی برای کارمون تره خورد نمیکنه. بابای من کارگر زحمتکشه ، عمومم تو جنگ شهید شده. خودمم نون بازومو میخورم. میخوام برای ادبیات این مملکت یه کاری بکنم . شما هم ببین اگه تیغت میبرید که میدونم میبره و دلت راضی شد ، بگو یه جلسه بزاریم و این قصه رو شروع کنیم.