ویرگول
ورودثبت نام
سید حمیدرضا میری
سید حمیدرضا میری
سید حمیدرضا میری
سید حمیدرضا میری
خواندن ۴ دقیقه·۷ ماه پیش

من سه روز و هر بار یک ساعت او را دیدم!

- تا حالا از نزدیک دیدیش؟

- نه! نشده تا حالا , یعنی یادم نمیاد

- من یه بار چند روز کنارش بودم. شاید دو سه روز . هر بارم یک ساعت کامل پیشم بود.

- چیشد بهت پا داد دهن سرویس ؟

- نمی‌دونم ؛ اصلا منتظرش نبودم. فقط یادمه هوا خیلی خوب بود. خنکیه اردی‌بهشت رو داشت. اسم اونجا چم خاله بود. یه جایی تو گیلان. من با خانواده خانومم رفته بودم. من قبلش هیچ وقت شمال نرفته بودم.

- بعدش چی؟

- بعدش رفتم ولی مثل اون بار ندیدمش. نیومد پیشم

- خب نگفتی چیشد پیداش کردی

- گفتم که من منتظرش نبودم ، انگار اون پیدا کرده بود. نمی‌دونم چه جوری اونجا رسیده بود . ولی فکر کنم دنبالم کرده بود.

- چه شکلی بود ؟ همون جوری بود که میگن؟

- هرکی یه چیزی میگه . من خیلی چیزا شنیدم. هر کی که تا حالا دیدتش یه قصه ای تعریف می‌کنه .

- خب بگو دیگه ، نمی‌بینی حال ندارم . خوشگل بود یا نه ؟

- کنار یه رودخونه بود که اقامتگاه ما رو از زمین های خالی سبز اون طرف جدا میکرد. عرض رودخونه شاید پنج شیش متری میشد. اون طرف فقط یه دشت سبز بود که به آسمون وصل میشد . یه تک خونه ناودون دارم روش سبز شده بود. این طرف رودخونه تو شیب پایین دست ما بود. یه سری صندلی و میز سنگی ، از اینا که برای شطرنج تو پارکا می‌زارن چیده بودند.

- تو اون خونه کی زندگی میکرد ؟ یعنی رفتی ببینی

- من که شنا بلد نیستم

- اکه هی.

- من هرروز میرفتم مینشیم اونجا. روی یکی از همون صندلی سنگیا . بیشتر چهار پایه بود تا صندلی. یه کتاب با خودم برده بودم. جلدش قرمز بود. ۸۰۰ صفحه ورق داشت. راجع به فکر کردن مثل داستان نویسا بود. اینکه چه طور داستان بنویسیم که هرکی خوند، خودش رو بزاره جای شخصیت های داستان. با بدبختی تو کیفم جا داده بودم . چند بار منصرف شده بودم ببرمش ، کیفم جا نداشت ولی دوست داشتم یه کمش رو بخونم. اتفاقی روز اول ورش داشتم به خودم گفتم برم یه گوشه ای خلوت کنم چند صفحه بخونم.

- خوندی؟

- آره ، نشستم روی یکی از همون صندلی سنگیا. هوا خنک بود. منم یه لا پیرهن آستین کوتاه بیشتر تنم نبود. کتابو گذاشتم روی میز شطرنج سنگی که دیگه رنگی به روش نمونده بود ، کتابو گذاشتم و ورق زدم .

- چی نوشته بود؟

- یادم نیست. راجع به داستان نویسی بود .

- چی یادت مونده ؟

- اونو

- وقتی رسید چه جوری فهمیدی اونه؟

- توضیحش سخته . خودت میفهمی.

ادامه تو کامنتا

صدای سرخوردن آب رودخونه روی سنگ‌ها توی هوا می‌پیچید . هنوز اونقدر از صبح نگذشته بود که بقیه هم بیان و سر و صداشون بپیچه تو محیط . فقط صدای کشیده شدن آب روی بدن سنگ های کف رودخونه بود. هوا خنک بود. اونقدر که یه نمکی هم نسیم دست لای درزهای پیرهن و تار های موم می‌پیچید و تنم رو خنک میکرد. اونقدر که هوای خنک رو با هر دم میکشدم توی ریه ام.

- کاش سیگاری بودی

- اون هوا خیلی بیشتر از سیگار نیکوتین داشت. حاشیه نگام روی تپه سبز تار بود. مرکز نگام روی کلمات سر میخورد . مثل آب روی سنگ های کف رودخونه. فقط صدای سرخوردن آب میومد و هرازگاهی صدای ورق خوردن کاغذ. از صفحه ده به بعد خودش را نشان میداد. در اوج تمرکز یک دفعه میدیدمش.

- خب خب چه شکلی بود؟

- واقعا نفهمیدی ؟ همین الان داشتم چی میگفتم پس ؟!

- عجب بابا، عجب. چه حالی شدی؟ منظورم وقتی می اومد بود

- حس میکردم تموم سلول به سلول تنم تو جای خودش نشسته . حس میکردم هیچ تنشی دور و اطرافم وجود نداره. حس میکردم می‌دونم چرا به دنیا اومدم و می‌دونم قراره کجا برم . حس میکردم با اون طبیعت قوم و خویش بودم و اومدم برای صله ارحام. می‌دونی. برای یک ساعت خودم بودم.

- پس تو قیافه آرامش رو از نزدیک دیدی. خوش به حالت داداش.

- آره، بعد اون روز ، یکی دوروز بعدش هم هربار رفتم اونجا بعد از چند صفحه خودش رو بهم نشون میداد.

- بعدش چی ؟ دیگه تونستی ببینیش؟

- نه اونجوری. نه اونقدر مفصل. فکر کنم اون بار برای تعطیلات اومده بود اونجا و من رو دیده بود و خوشش اومده بود. بعدش دیگه سرش خیلی شلوغ شد. فقط گاهی شاید تو. کافه ای ، یا وسط پیاده رویی تو بلوار کشاورز برای چند دقیقه گذری میدیدمش و بعدش راهش را می‌گرفت می‌رفت.

- عجب بابا، عجب.

داستان نویسیادبیاتزندگیشمالسفر
۶
۰
سید حمیدرضا میری
سید حمیدرضا میری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید