ویرگول
ورودثبت نام
زهرا حسینی نوده
زهرا حسینی نوده
خواندن ۳ دقیقه·۱۸ روز پیش

با من خیال کن...

دستش را آرام آورد جلو بدون اینکه خیلی جلب توجه کند روی کاغذ جلویم نوشت: تو هم از تجربه scoping review ات بگو دیگه. چرا ساکتی؟
دکتر داشت حرف می زد و همه کارگاه سرتاپا گوش. بعضی ها ساکت و آرامتر، برخی مشتاق تر و بعضی ها نمی دانم چگونه تر!

نوشتم: رو مود نیستم
نگاهش کردم. چشمک غمگینی بهم زد و جلوی دستخطم یک قلب کج و معوج کشید.

فرو رفتم توی صندلی ام و دکتر داشت حرف می زد. شب قبل خوابم نبرده بود. چرا؟ چه مرگم شده بود؟

خودم را می کشم تا خانه و بی خوابی شب قبل را با یک شات اسپرسو پایین می دهم و نشستن پشت مانتیور را تا دقیقه آخر قبل از شروع جلسه به تعویق می اندازم.
آخرین جلسه که تمام می شود یکهو احساس می کنم هزار تن خستگی و بی خوابی در تمام تنم خالی می شود.

چه مرگم شده؟

موزیک پلی می کنم تا همچنان که غذایی روبراه می کنم شاید که غروب سنگین توی سرم را سبک تر کند:

با من خیال کن که نشستی کنار من

تو قصه گفته ای من قصه خوانده ام

با من خیال کن شب از سر گذشت و رفت

بیدار مانده ای بیدار مانده ام...

یک تکیه از ان هزار تن از جایی در اعماق جدا می شد و مل حبابی که به کف اقیانوس برسد خودش را بیخ گلویم رها می کند
با من خیال کن که همه عاشقان شهر

دستی به جام باده و دستی به زلف یار

تا صبح سر خوش از آواز کولیان

با من خیال کن که به کام است این دیار
پالت بند اوج گرفته و دارد یکی یکی تکه های سرب را می کند و می آورد توی گلوی من رها می کند. آنقدر ادامه می دهد تا گلویم لبریز می شود

یادش می افتم. وقتی سربها به غایت زلال و روان روی گونه هایم جاری می شوند یادش می افتم که دیروز از غم ویرانی ایران می گفت و اشک می ریخت. یکساعت از درد مشترکی گفت و شنیدمش که تا عمق جان خراشم می داد. از هورالعظیم گفت که می خشکانندش. از فرونشست های شیراز، از دریاچه های خشک شده و گونه های منقرض شده ... و از ترس... ترس زنی که نمی دانست وقتی برای حفظ جانش روسری سرش می کند آیا دارد از خودش مراقبت می کند یا به تمام آرمانها و خواسته هایش خیانت می کند.

گفته بودمش با من خیال کن که ایران بیمار سرطان زده ای است که شاید خوب شود یا نه. اما می دانی روزی تو او را و او نیز ترا ترک خواهد کرد و ا این باعث نمی شود که برای درد نکشیدنش تلاش نکنی و روزهای با هم بودنتان را قدر ندانی.
ایران سرطان زده ... این اصطلاح تهوع آور واقعی را از کجا پیدا کردم و گفتم؟

با من خیال کن که به اعجاز شاعران

شب ها به سر رسید طوفان نشست و رفت

در کوچه های شهر صدای نازلی است در بهار...


اشک ها روی گونه هایم خشک شده بودند. یادم افتاد که چرا شب را بیدار مانده بودم. حالا یادم بود دلیل همه مرگهایی که امروز هر لحظه تجربه کرده بودم.
بعد از جلسه بود که خبر را خواندم. کوتاه و مختصر از انتشار اسنادی گفته بود که نشان می داد نیکا چطور به قتل رسید.

صدای نازلی...

صدای نیکا...


با من خیال کن که زمستان شکست و رفت ...




بی خوابیایراندریغ است ایران ویران شودترساجتماعی
یک کوچ خودمراقبتی مسافر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید