فرزانه پوربهرام
فرزانه پوربهرام
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

شفلرای من

چند وقت پیش تصمیم گرفتم شاخه‌های شفلرای عزیزم را هرس نمایم. می‌خواستم پرپشت شود. بعد از مطالعه چند مقاله در اینترنت دست به کار شدم. به اندازه 15 سانت از سر شاخه‌ها را با چاقوی تیزی بریدم. آنها را در آب گذاشتم تا ریشه بزنند.

یک ماه، دو ماه، سه ماه...

نه قلمه‌ها ریشه زدند و نه روی بدنه اصلی جوانه تازه‌ای، برگ نورسی پدیدار شد. هر روز به او می‌نگریستم و غصه می‌خوردم. دستی دستی گیاه نازنینم را خراب کرده‌بودم. به خود می‌گفتم: «حالا واجب بود پرپشت شود؟ داشت همین‌طور قد می‌کشید دیگه.» از کاری که کرده بودم حسابی پشیمان شده؛ تا جایی که حتا آغاز بهار جرات نکردم گلدانش را تعویض نمایم.

چند روز پیش روی مبل مورد علاقه‌ام، نزدیک گلدان‌هایم نشسته و مشغول خواندن کتابی بودم؛ یادم نیست چه کتابی؛ برای لحظاتی سرم را بالا آورده تا از سطرها فاصله بگیرم. چشمم به جوانه‌ی کوچکی که روی شاخه اصلی رویده‌بود افتاد. کلی ذوق کردم. بی اختیار لبخند زدم؛ «شفلرا»ی من زنده است؛ دوباره جوانه زده.

به نظرم الگوی «هرس شفلرا»ی من در خیلی از بخش های زندگی گریبان ما را می گیرد. تصمیم گرفته‌ایم از یک رابطه آسیب زننده بعد از مدتها کشمش بیرون بیاییم. تصمیم گرفته‌ایم رشته تحصیلی فعلی خود را رها کرده و روی مهارت موردعلاقه‌مان سرمایه گذاری نماییم. تصمیم گرفته‌ایم برای سلامتی خود کاری کنیم؛ مثلا عادت‌های غذایمان را تغییر دهیم؛ ورزش کنیم. همه اینها تصمیم‌های خوبی هستند. کسی نمی تواند به ارزش اولیه آن شک نماید؛ اما زمان می‌برد تا به ثمر بنشینند. قطعن در مسیر با چالش‌هایی روبرو خواهیم شد. اول از همه بی‌خبری از نتیجه آزارمان می‌دهد.

دبی فورد در کتاب جدایی معنویی می‌گوید:

دوستم گرهارد یک روز به قصد ماهیگیری به سوی جزیره‌ای کوچک و دور حرکت کرد. هر قدر از ساحل دورتر می‌شد، آن محل هم کوچک‌تر به نظر می‌رسید تا آن که سرانجام در دور دست‌ها محو شد. حالا او نمی‌توانست جایی را که ترک کرده‌بود، ببیند. هنوز هیچ نشانی از آن جزیزه‌ی کوچک به چشم نمی‌خورد. او احساس کرد گم شده‌است و برای جهت‌یابی به درون آب نگاه کرد. او آموخته‌بود در این مواقع باید به جای نگاه کردن به مکان‌های دور، به درون آب نگاه کند.

او در ادامه اشاره می‌کند:

«وقتی که شما خیلی روی نتیجه متمرکز باشید، ممکن است وحشت زده‌شوید و این واقعیت را که در حال طی کردن گام به گام یک جریان هستید از یاد ببرید.»

تصور می‌کنم اینجا نقطه مهمی است؛ وسط مسیر؛ از ساحل امن خود آنقدر دور شده‌ایم که دیگر پیدا نیست. از طرفی مقصد نیز هنوز نمایان نشده‌است. اینجا نقطه‌ای است که نباید خودمان را ببازیم. نباید وا دهیم.

گاهی خسته و مستاصل می‌شویم. به درستیِ مسیر شک می‌کنیم. غریبه که نیستیم؛ بدمان نمی‌آید انصراف دهیم؛ کنار بکشیم. حتا گاهی حس می‌کنیم کار از کار گذشته و امکان برگشت به عقب را هم نداریم.

تجربه من از کوه‌پیمایی، زمانی که صدای گفتگوی درونی‌ام کر کننده می‌شود و مدام در گوشم می‌گوید:«اینجا چه غلطی می‌کنی؟» این است که « فقط راه برو» و نایست. قدم‌های کوتاه و کوچک؛ با بدنی خسته و گاهی دردناک. کوهنورد می‌داند نباید بنشیند. می‌داند رسیدن در ادامه است. او می‌داند راه را درست آمده؛ گرچه مقصد هنوز نمایان نیست.

در مسیر پیشرفت‌های درونی احتمالن تا مدتی هیچ‌گونه رشد بیرونی نخواهیم دید؛ این را بپذیریم و صبور باشیم. به اصل موضوع شک نکنیم. به خود یادآوری نماییم فارغ از دغدغه‌ای که برای نتیجه داریم تصمیم درستی گرفته‌ایم.

یادمان باشد بعداز هر بریدن؛ زمان نیاز است تا دوباره جوانه بزنیم.


خودشناسیتصمیم گیریرشدچالشکوهنوردی
نگاه می‌کنم؛ به منظره‌‌، آدم‌ها، فیلم و کتاب‌ها. گاهی هم در موردشان می‌نویسم تا جاده‌ی ارتباطمان یک‌طرفه نباشد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید