معمولن یک ساعت تایم استراحت داشتیم. حدود 20 دقیقهی آن به خوردن ناهار و گپزدن با همکاران میگذشت. سپس یکسری تصمیم میگرفتند به نمازخانه رفته و حین عبادت، استراحتی نیز داشتهباشند. برخی برای هواخوری و قدمزدن بیرون میرفتند. عدهای هم در سالن جمع میشدند تا به بازی مورد علاقهشان بپردازند. من از اول اهل پینگپنگ نبودم. در فوتبال دستی نیز نتوانستم مهارت چندانی کسب نمایم. معمولن بهانهی چپ دستبودنم را علم میکردم تا توجیهی باشد برای بازی ناشیانهام. اما میز بیلیارد خیلی زود توجه مرا به خود جلب کرد. سالها تصورم از بازی بیلیارد صحنههایی قیراندود و مهگرفته در فیلمها بود که معمولن تبهکاران دور میز ایستاده و حین بازی نقشههای شومی برای رقبای خود میکشیدند. اوایل سر در نمیآوردم. آنچه میدیدم فقط یک مخمل سبز زمردی با یکسری توپ رنگارنگ بود و البته گچ زدن دوستان قبل از ضربات سرنوشت ساز. ابتدا سعی کردم اصول اولیهی بازی را بیاموزم. ظهرها گوشهای مینشستم و تماشا میکردم. گاهی که فرصت میشد سوالاتم را از آنهایی که بیشتر میدانستند میپرسیدم. کمکم مرا نیز بازی دادند و من هم فرصت یافتم دست به چوب شوم.
یکی از همکارانم در این بازی بسیار ماهر بود. میگفتند اسنوکرباز قهاری است. بازی «ایت» برای او حکم یک سرگرمی بچهگانه را داشت. خیلی به خودش سخت نمیگرفت. با خنده و شوخی سر میز حاضر میشد، کمی کُری میخواند و خیلی راحت میبرد. میدانست با مهارتی که دارد، معمولن برنده نهایی خودش است. البته بین همکاران دو سه تا حریف قَدَر نیز داشت. وقتی این چند نفر به پست هم میخوردند، معمولن بازی جذابی از آب در میآمد. اما باز هم برنده نهایی او بود.
شرکت تصمیم گرفت مسابقهای برگزار کند. همه ذوق و شوق برگزاری مسابقات را داشتند. او جایزه نفر اول بیلیارد را برای خود کنار گذاشتهبود. در دوره مقدماتی، بازی اول و دوم خود را به راحتی برد. اما در یکی از رقابتهایش پیتوک بدی داد. راستش یادم نیست آیا حریفش از آن توپ بادآورده خوب استفاده کرد یانه. اما دوست ما دیگر خودش نبود. در مقابل نگاه متعجب همگان، سرخ شدهبود و پشت سر هم سوتی میداد. در آخر کدامیک برنده شدند؟ من هم بعد از پیتوک، دیگر حواسم به بازی نبود.چه شد؟ چکار میکند؟ چرا خودش را جمع و جور نمیکند؟
بعد از مسابقه فکر کردم زندگی چقدر شبیه بازی بیلیارد است. در برخی از لحظات زندگی پیتوکهایی اجتنابناپذیر و بدی میدهیم؛ باشد قبول؛ اما بعدش چه؟ آیا حرکات بعدی ما تحت تاثیر آن خطا قرار گرفته و از دست میرود؟ آیا میتوانیم خودمان را جمع و جور کرده و به بازی برگردیم؟ شاید صدایی در ذهنمان فعال میشود و سبب میگردد تمرکز لازم از ما گرفتهشود.
بعد از پیتوک، او به خودش چه میگفت که آنقدر برافروخته شدهبود؟ هیچ وقت فرصت نشد بپرسم.اما به نظرم خوب است ما حداقل از خودمان بپرسیم: «من به خودم چه میگویم؟» چه جملاتی در درونمان فعال میشود؟ شاید کلی «باید» و «نباید» به سراغمان میآید. شاید عباراتی مثل «گند زدم» یا حتا بدتر «باز دوباره گند زدم » را زمزمه میکنیم. و دست آخر واقعن گند میزنیم. نمیدانم. شاید بهتر است:
حواسمان نه فقط به پیتوکهای زندگی، بلکه به حرکت بعد از آن باشد.