ستوان پراکل و ستوان تندر
دو افسر گنده دماغ، دو دانشجوی دوره ی کارشناسی، تربیت شده با سیاست روز. جوانانی احساساتی بودند که زود به گریه می افتادند و زود هم از کوره در می رفتند.
ستوان پراکل طرّه مویی پیچیده در ساتن آبی را پشت ساعتش جا داده بود. موها مدام رها می شدند و رقاصک ساعت را از کار می انداختند. در نتیجه، پراکل برای دانستن وقت، ساعت مچی می بست. پراکل جوانی بود خوش و سرزنده. پای ثابت مجالس رقص. با این همه می توانست مانند پیشوا چهره درهم بکشد و چون پیشوا به فکر فرو رود. از هنر مدرن متنفر بود و چندین پرده ی نقاشی را با دست خودش نابود کرده بود. در کاباره ها، گاه با مداد طرح هایی از چهره ی همقطارانش می کشید. طرح هایی چنان هنرمندانه که اطرافیانش اغلب به او می گفتند کاش نقاش می شد.
ستوان توندر شاعر بود. شاعری تلخکام که رویای عشقی آرمانی و بی نقص را در سر می پروراند. عشقی میان جوانان روشن اندیش و دخترکان بینوا. خیالپردازی بود نومید که وسعت پندارهایش به اندازه ی تجربیاتش بود. گاهی زیر لب برای زنان خیالی گندمگون شعری سپید می خواند. آرزو داشت در میدان جنگ کشته شود، پدر و مادرش گریان در پس زمینه و پیشوا، دلاور اما اندوهگین، ایستاده بر بالین جوان محتضر. بارها صحنه ی مرگش را تصور کرده بود. زیر نور خورشیدی چشم نواز در آستان غروب که بر جنگ افزارهای درهم شکسته پرتو می افشاند، در حلقه ی یاران خاموش و سر به زیر افکنده اش. او حتی سخنان دم مرگش را هم آماده کرده بود.