" یه نقطه ای از دوست داشتن هست که فرا تر از میل و جسمته دیگه بند بند وجودت و ذره ذره ی قلبت و روحت بهش احتیاج داره "
فقط نمیدانم دیگر تا کجا قرار است این دوست داشتن برود
می دانی دوست داشتنت واقعی ست اما نمیدانی چرا به چنین سرنوشتی دچار شدی
فقط نمی دانی
وقتی از جاهایی عبور میکنی که او انجا بوده سنگینی نبودنش جوری میشیند برروی قفسه ی سینه ات که هرچقدر هم چنگش میزنی سبک نمیشود
امان و امان از این بغض میشیند برروی گلویت مگر این حس خفگی تمام شدنیست ...
تمام نمیشود چرا ؟
فقط میخوام که رها شوم از تمام این احساسات عجیب و غریب که دارد ذره ذره مرا به نابودی میکشاند
هه به نظر می آید حتی اگر این بغض ها و خاطرات رهایم کنند اما این قلب من قرار نیست دست از درد کشیدن بردارد این قرص ها نیز کفاف این درد هارا نمیدهد
پس چه کنم
چه کنم
نمیدانم
نیاز دارم که بدانم
میخواهم که بدانم
باید بدانم
اما...
:)