در طول مسیر خانه، ذهنم آشفته و پریشان بود. گویی امواج سهمگینی از نگرانی، قایق کوچکم را در دریای متلاطم افکارم به این سو و آن سو پرتاب میکردند.
شوخیهای امیر، دوست صمیمیام در سرویس مدرسه، دیگر ذرهای در من تأثیر نداشت. لبخند از لبانم رخت بربسته بود و گویی غمی سنگین بر قلبم سنگینی میکرد.
با قدمهایی سنگین و دلی پر از دلهره، از پلههای خانه بالا رفتم و در را باز کردم. بوی قرمهسبزی که از آشپزخانه به مشام میرسید، اشتهایم را تحریک نکرد. انگار تکهای یخ در قفسه سینهام جا خوش کرده بود و تمام وجودم را سرد کرده بود.
با صدایی لرزان مادرم را صدا زدم: "مامان، اومدم."
مامان با دیدن من که رنگ از رخسارم پریده بود، با نگرانی پرسید: "چی شده عزیزم؟ چرا اینقدر آشفتهای؟"
اشک در چشمانم حلقه زد و با صدایی بغضآلود گفتم: "امتحان املا رو خراب کردم."
انگار صاعقهای از آسمان بر سر مادرم نازل شد. چهرهاش درهم رفت و با لحنی دلخور گفت: "باز هم؟ مگه درسها رو نمیخونی؟"
قلبم از حرفهای مادرم تیر خورد. بغض گلوی مرا بیشتر فشرد و با صدایی ضعیف نجوا کردم: "میخونم مامان، ولی... نمیدونم چرا..."
پدر از پشت عینک مطالعهاش نگاهی به من میاندازد و با لحنی سرد و گزنده میگوید: "باز هم؟ مگه درسها را نمیخوانی؟"
مادرم با چهرهای غمگین که رگههایی از ناامیدی در آن هویداست، به من نزدیک میشود و در حالی که دستم را نوازش میکند، میگوید: "غصه نخور عزیزم. تو مشکلی نداری. فقط کمی بیشتر تلاش کن."
اما من میدانم که مشکل دارم. مغزم با کلمات بازی قایمباشک بازی میکند. گاه میفهمم و گاه گم میشوم. در دریای بیکران کلمات، غرق و سرگردانم.
اشک در چشمانم حلقه میزند و بغض راه گلوی من را میبندد. کاش میشد این لکههای سیاه را از دفتر زندگیم پاک کنم. کاش میشد از این گرداب سردرگمی رها شوم.
به اتاقم پناه میبرم. پناهگاهی که تنها یار و همدم تنهاییهایم است. روی تخت دراز میکشم و به سقف خیره میشوم. سکوت مطلق در اتاق حاکم است. گویی سکوت هم غم مرا درک میکند.