فضای خونه سرد نه ولی بهم فشار میآورد.تک تک دیوار ها انگار بهم دهن کجی میکردن و اذیت کننده بودن.
زیاد از حد تو خونه مونده بودم.
مامانم نبود.بابامم نمیدونم کجا بود.
دلم خواست یه نمایش برای خودم بازی کنم.آشغال بودن!
ماهی شدم تو دریا و داشتم از موهام خفه میشدم حس میکردم آشغاله!
وسط نمایش زیبام دلم خواست از آشغالا خلاص شم برای همین یه قیچی برداشتم و موهامو چیندم.
خیلی آشغال رو سرم بود از اون قیچیِ کوچولو برنمیومد.
دراز کشیدم و دوباره به آشغال بودنم فکر کردم.و فکر کردم شاید داداشم نظرش راجبم همینه!
فکر کردم شاید بالام باید برم پایین!
رفتم پایین ولی اونجا جای مناسبی نبود!جیغ زدم زیر پتو ولی خالی نشدم!
یه چیزی انگار توم سنگینی میکرد ولی نمیدونم چی!
وقتی از پله ها بالا میومدم انگار جونم داشت بالا میومد.
ازم میپرسیدن چته!ولی منم نمی نمیدونستم چم میتونه باشه!