Maryam
Maryam
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

من ناشناخته

خیلی وقته که دلم برای ورژن قبلیم و مریمی که ۴ماه پیش بودم تنگ شده.این روزا روزای بدمه!نه کارایی که دوست دارم رو میکنم و حتی میخوام که انجام بدم.

گمشدم انگار تو جنگل
گمشدم انگار تو جنگل

انگیزه ای برای بیدار شدن ندارم و صبح که بیدار میشم ۲ساعت تو رخت خواب غلت میزنم چون هنوز خیلی زوده برای بیدار شدن و حال خودمم بد میکنم با خوابیدن.

مریم قبلی و قبل از اینی که الان بشم خیلی با انگیزه بود.برای تمام روزش برنامه داشت و بعد از انجام کارهاش خوشحال بود و حوصلش سر نمیرفت.اشتهاش خوب بود و هر روز صبح حالت تهوع نداشت.

هر روز آرزوی مرگ نمیکرد و انقد ورد زبونش کاش میمردم تموم میشد نبود اونم جلوی مادرش!

سردرگم بود ولی ناامید نه.بی هدف بود ولی بی انگیزه نه.دوست های زیادی نداشت ولی حداقل صمیمی بودن ولی نمیشد که حوصله نه خودش و نه دوستاش و نه هیچ چیز دیگه ای رو نداشته باشه.

مریم قبلی نسبت به این مریم فعلی فرشته بود.سرکار میرفت دانشگاه میرفت درس میخوند ولی انقد خسته نبود.

مریم الان نمیدونه از چی خسته است ولی کل روز انگار بار خستگی رو به دوش میکشه با کوچکترین کاری احساس خستگی میکنه در حالیکه قبلا با وجود مشغولیت زیاد آخ نمیگفت.

آره خلاصه مریم حال و حوصله کار موردعلاقش یعنی نوشتن رو هم نداره.همین ها رو هم بزور نوشتم.تنها چیزی که فعلا أرومم میکنه و حوصلش رو دارم ورزشه!

مریم حال خوبی نداره و نمیدونه تا کی باید خسته باشه و از چی خسته باشه!

خستگیآرزوی مرگ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید