امشب میهمانی فراعنه است در کفن مومیایی ها هزار مرده ی دیگر هم دعوت اند اما از نام و نشانشان خبری ندارم فقط میدانم کسانی دوره هم جمع اند که بعد از تمام شدن می رسند
جالب است نه!
بعد از تمام شدن آن دنیای لعنتی باز هم دورِ هم میرقصند و می میخورند
البته دیگر از اسم های قبل از تمام شدن خبری نیست حتی زمان و زندگی و فرصت و از این چیز های به ظاهر جدی اما حقیقتا مزخرف
حداقل خوبی اش این است که از آخرین ها حرف نمیزنند
آخرین روزِ خوب یا آخرین روزِ بد
دیگر وقتی برای تمام شدن وجود ندارد اصلا چیزی به اسم وجود داشتن در ادبیاتشان نمی گنجد.
من میخواهم تو را به شکنجهی شیرین خواندش دعوت کنم بگذار بگویم من کیستم یک آدم خیالاتی که فقط روی کاغذ پر حرفی میکند
پس مجبور نیستی به حرف هایش گوش بدهی ولی اگر این سکوت تو را کر میکند می توانی با من از دنیای این آرزو های بی خاصیت فرار کنی
مصیبتی با شکوه در انتظارست
اوه )
وسط مهمانی که اینقدر حرف نمیزنند فقط با یکی میرقصند
فرقی هم نمیکند زیرِ لایه های بی رنگ آب باشد یا وسط یک مشت هپروتی
زیرِ اب نمیتوانم تو را به آغوش بکشم ولی لااقل برای داشتنت دست و پا میزنم
شاید یک استعاره باشد مرگ را لابهلای دندانم میگذارم اما به آن قدرت کشتن نمیدهم
اینجاست که باید مرا از اب بیرون بکشی
میدانی که همه ی زندگی ام روی کاغذ راه میرود
پس حق نداری به آن دست بزنی
فقط دور تر بایست و بگذار ادامهی داستانم را با کلی مزهی قشنگ بنویسم
شاید یک احمق باشم ولی نمیخواهم غیر از کاغذ جای دیگری زندگی کنم
نمی خواهم کلی بدبختی بکشم ، شیرهی جانم را مفت و مجانی تقدیم چیزی کنم که اسمش زندگیایست ...
من ترجیح میدهم جوهر خودکار در رگ هایم شناور باشد اما رویای نفس کشیدنم را به این زندگی نبازم من دوست دارم وسط یک جمله بمیرم نه کنار آدم ها
وایی آدم ها ....
آدم ها با هم حرف میزنند این مرا عذاب میدهد چرا این کلمه های نازنین را قلت میدهید روی زبانِ خیستان و بد نامش میکنید
شما حرف زدن را نابود کردید
آن ها باید با احترام روی کاغذ بنشینند نه نوکر فریاد زدن های شما باشند
می فهمید !
چه زجری دارد خواندن این همه بیشعوری
باید ثانیه به ثانیه نفس هایم را لابهلای ورق های این کتاب خفه شود ولی نشنوم صدای جان دادن کاغذ را وقتی زیره دستان شما پاره می شود ...
شما ها می فهمید زندگی آدمی را میان این کاغذ ها مچاله میکنید !
می فهمید تکه های مغزش را در حال تقلا برای زنده ماندن قسمت می کنید با سطل زباله !
کاش روی این خط ها رگ هایم را از جوهر پر میکردم تا برای همیشه آذوقه برای زندگی کردن داشته باشم دور از همه ی شما ...
ساکت باشید و خیال مرا بین نفس های مسموم حرف زدن به بازی نگیرید
آن جمله های بیچاره را تشنه میان بیابان تهی مغزتان رها نکنید
برسانیدشان به من ؛ منی که اگر نباشند میمیرم ولی نه از دنیای شما از دنیای خودم
آن وقت دیگر باد کاغذِ وجودم را نمی رقصاند
دیگر شعر هوا را برایم شب نمیکند دیگر لای دفترم گرم نمیشوم ...
نیامده ام آرزو هایم رابا تو قسمت کنم
آمدم تا در زجر خواندنش با من کاغذ را پر از فریاد کنی از بی رحمی این جماعت
آمده ام تا تنِ زخمی ادبیات را بین انگشتان دستم بگیرم تا همه مشاهده کنند چه بلایی بر سرش آمده
دیگر قافیه و ردیفش روی وزن ها تاب نمی خورند ، دیگر تضمینش دلش تنگ نمیشود و به شعر های سر نمیزند
تلمیح را میبینی ! آن گوشه نشسته دیگر هیچکس را با حرف هایشان به یادش نمی اندازند
می بینی فراموشی اجتناب ناپذیر است ..
روزی همه مرا فراموش میکنند البته آدم های زیادی هم مرا نمیشناسند
اما میخواهم بعد از تمام شدن ، بعد از تمام شدن من بشناسند
فراموش کنند اما کاغذم را هرگز
بدانند مغزم را له کردم، با خیالاتم جنگیدم
به زندان فکر کردن رفتم فقط برای اینکه جمله ای بنویسم که یک صدم از آن سرطانی که در وجوم هست را برساند
فراموشم کنید اما زیستگاهم را نه لطفا !
لطفا مرا بین ورق های کتابم دفن کنید زیرِ یک مشت خاکِ جمله ای
لطفا سرِ قبرم ساکت باشد
لطفا کلمه ها را خیس نکنید
منتظرم روی کاغذ بوی دلتنگی به مشامم برسد
لطفا نگاهم را روی خط پایان این دنیا بنویسید
لطفا بگویید از ناکجای جهان به خاطرِ غربت چند کلمه ی معصوم نوشت .
تا نوشتن فراموش نشود
شاید این بار به آن استعاره ی مرگ بار فرصت تپیدن دادم ...
همین