سیگارم را روشن کن....
من پر از ناگفته ها هستم....
حرفایی که باید در ۷ سالگی وقتی به مدرسه میرفتم، میزدم....
سوالاتی که باید در ۹ سالگی وقتی داشتم بازی میکردم، میپرسیدم....
احساساتی که باید در ۱۳ سالگی وقتی که کم کم همه گفتند داری مرد میشی برای خودت، بیرون میریختم...
هیجاناتی که باید در ۱۸ سالگی تخلیه میشدند، اما تلف شدند برای هیجان لحظه ای قبولی در کنکور....
تفکرات و استعداد هاییکه باید توی ۲۰ سالگی شکوفا میشد، اما در برابر توفیق های اجباری کمر خم کردند و تسلیم شدند....
ناگفته هایی که در زمان خودش مجالی برای جولان نداشتند....
و خب کم کم ته نشین شدند و رسوب کردند....
و سنگین کردند روحم را....
و اما حالا هم
حرف های ناگفته بسیارند...
منتهی عادت ۲۰ ساله را مگر میشود به این راحتی کنار گذاشت؟
بعید است....
دیگر به راحتی نمیشود گفتشان....
باید در لابلای دودهای سیگار برایشان جا باز کنم تا بیصدا فریادشان بزنم....
سیگارم را روشن کن....
من پر از ناگفته ها هستم.....