ژاله بقایی
ژاله بقایی
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

از کوری تا منطق الطیر


نیمه پاییز هشتاد و چهار ، من و مامان روی صندلی های سرد و فلزی ایستگاه راه آهن زنجان منتظر قطار بودیم، بالاخره بعد از نیم ساعت تاخیر قطار مثل ماری به داخل ایستگاه خزید و به آرامی ایستاد یک باره سالن پر از همهمه شد، مسافرهای که مقصدشان زنجان بود پیاده می شدند و ما سوار شدیم هوای گرم داخل واگن ها حالمان را جا آورد از پنجره قطار نور کم رمق خورشید که در حال غروب بود دیده می شد طبق عادت کنار پنجره نشستم و مادر هم کنار من و دو همسفرمان که دو پسر جوان بودند رو به روی ما سرگرم گفتگو بودند،یکی از آنها قد متوسطی داشت با موهای مجعد مشکی، بلوز و شلوار سفیدی پوشیده بود و دستان بلند و کشیده اش لای کتابی مانده بود، با کنجکاوی عنوان کتاب را خواندم، «کوری» و بعد از چند ثانیه نگاهم به نگاهش دوخته شد حس کردم تمام تنم داغ شد، قلبم تند می زد انگار زمان برای مدت کوتاهی ایستاد از چنین حسی احساس شرم کردم و نگاهم را دزدیم به بیرون خیره شدم هر چند که در پنجره هم انعکاس چهره اش را می دیدم سعی کردم عادی باشم، شروع به صحبت با مادرم کردم اما نگاه های زیر چشمی او را احساس می کردم همین طور زیرگوش دوستش شروع به پچ پچ کرد انگار دنبال بهانه ای برای گفتگو با ما بود که بعد از مدتی سکوت را شکست و با مادرم شروع به صحبت کرد اما من ساکت بودم و فقط گوش می دادم از هر دری با مادرم صحبت می کرد و هراز چندگاهی هم به من خیره می شد که یعنی تو هم چیزی بگو اما من انگار لال شده بودم فقط دوست داشتم زودتر به مقصد برسیم از میان صحبت هایش متوجه شدم که هم دانشگاهی م و دانشجوی ترم 4 مهندسی عمران، و بالاخره رسیدیم کرج اما مقصد او تهران بود ، و آخرین نگاهمان هم هنگام خداحافظی رد و بدل شد تا وقت برگشت من به زنجان رسید غروب جمعه بود و من باید تنها برمی گشتم ایستگاه راه آهن خلوت بود و طبق معمول زود رسیده بودم به انتظار قطار سکوی قطار را بارها و بارها بالا وپایین شدم، صدای ضربان قلبم را در گوش هایم حس می کردم، دلیل این همه بی قراری را نمی دانستم، بالاخره قطار سوت کشان وارد ایستگاه شد در واگن درست جلوی من باز شد، سوار شدم قطار دو طبقه بود و صندلی من بالا بود همین که به طبقه بالا رسیدم چهره آشنا با چشمان براق به من خیره شده بود لبخند معنا دارش را هنوز به یاد دارم در کمال ناباوری شماره صندلی من درست کنار صندلی او بود، تا خود زنجان گپ و گفت داشتیم از هر دری حرف زدیم اصلا زمان برای من مثل نور گذشت، حس عجیبی داشتم که تا آن زمان تجربه نکرده بودم احساس می کردم روی ابرها راه می روم یا متعلق به دنیای دیگری هستم، همه چیز را فراموش کرده بودم، دوری از خانواده، تنهای، شب های پرهیاهوی خوابگاه، سرمای زنجان، مشکلات مالی خانواده برای تامین هزینه های دانشگاهم، سختی درس ها دنیا برایم زیباتر شده بود نمی دانم چی شد که بین همان حرف ها تاریخ تولدهایمان رد و بدل شد هفته بعد که او را کتاب منطق الطیری بر دست منتظر پشت در کلاس دیدم انگار بال درآوردم می خواستم همان جا بغلش کنم، کتاب را به دستم داد و با لبخند شیرینش زمزمه کرد تولدت مبارک.

منتشر شده در بخش فیدی نوشت فیدیبو

احساس شرممشکلات مالیقطار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید