نویسنده :بهومیل هرابال
مترجم: پرویز دوائی
۱۳۳ صفحه
انتشارات:کتاب روشن
«فقط خورشید حق دارد لکه داشته باشد»
گوته
کتاب روایت تکگویی درونگرایانه یک کارگر پرس به نام آقای هانتا است. او در زیرزمینی مرطوب که انبار کاغذ باطله است روزگار میگذراند و کتابهایی را که از سوی اداره سانسور به آنجا میآورند خمیر میکند. آقای هانتا با خواندن این کتابها دنیا را به گونهای دیگر میبیند. او که ساعت های زیادی در میان حجم عظیم کاغذ، کتاب و لشگر موش ها با عذاب وجدان زیاد در حال سوزاندن هنر هست سعی می کند یک سری از کتاب های ارزشمند را از خیل عظیم کتاب ها ی آماده خمیر شدن نجات دهد و در پناه گاه خود که همان خانه اش هست پناه بدهد هانتا تلاش می کند جملات پر نغز کتاب ها را به خاطر بسپارد زیرا که او تشنه مطالعه و دانستن است این را از جمله ی می تواند فهمید که می گویید : «عطر کتاب را می نوشد» و چه حس نابی این جمله به خواننده می دهد ، او مرد مجرد بسیار تنهای هست که ذهن و دنیایش پر از هیاهو هست،او دائما تاکید می کند سی و اندی سال است که در حال خمیر کردن کتاب و کاغذ است و این نشان می دهد که عمری با تناقض زندگی کرده او هم در نقش قاتل کتاب و هم در نقش نجات دهنده آنها را بازی کرده است. شغل او هویتش هست، هویتی که با صنعتی شدن اروپا در حال نابودی هست، کتاب سرشار از نماد و استعاره است و به دنیای پر از تضاد و تناقض بشر پرداخته است، دوگانگی که از بدو تولد آغاز می شود نوزادی که از بطن گرم، امن، تاریک و آرام مادرش به جهان پر از نور، صدا،سرما و ناامنی پرتاب می شود از همان ابتدا تناقض ها در وجودش شکل می گیرد، می گویند دردناک ترین لحظه زندگی انسان مرگ نیست، بلکه تولد است منتهی از آن روی که انسان به خاطر نمی آورد آن درد خاموش شده اما فراموش نه، برای همین هست که انسان دچار غم غربت هست و حتی میان جمع هم گاهی احساس تنهای می کند، کتاب تنهای پر هیاهو به این تضادهای بشری پرداخته است، آقای هانت که تمام ساعات زندگی اش را به تنهای زندگی می کند و وقتش را با سرو کله زدن دستگاه پرس، مگس ها، موش ها، سر و صدای زیرزمین و از همه مهم تر هیاهوی کلمات در ذهنش می گذراند او فقط از لحاظ جسمی تنها هست او حتی قادر نیست تنهایش را با دختر کولی که با سماجت وارد زندگیش می شود پر کند دختری که عاشق افروختن آتش هست تا رنجهایش را در آن بسوزاند و برای هانتا آشپزی کند، اما او اینقدر درگیر شغل و ذهن پر تلاطم خویش هست که حضور دختر را فقط وقتی که در بی خبری ناپدید می شود حس می کند او حتی اسم دختر را به یاد نمی آورد هانتا تقابل دنیای سنتی و مدرن را تاب نمی آورد و خود را محکوم به مرگ می داند چرا که شغلش که تمام زندگی اش هست را از دست می دهد او هرگز نمی تواند خود را با این شرایط و تغییرات وفق دهد چون عمری در خدمت سانسور و البته نجات اندیشه بوده، نویسنده در سطری از داستان، پوچی کتاب سوزی را اینگونه بیان می کند : «تفتیش کننده های عقاید و افکار در سراسر جهان بیهوده کتاب ها را می سوزانند، چون اگر کتاب حرفی برای گفتن داشته باشد و ارزشی نیز می داشت در کار سوختن فقط از آن خنده ای آرام شنیده می شود، چون که کتاب درست و حسابی به چیزی والاتر از خودش اشاره دارد.»
شاید بشود کتاب را سوزاند، جسم را غل و زنجیر کرد اما اندیشه سوزاندنی نیست