ازمیان پنجره شکسته، نسیم ملایمی همراه با بوی دود و باروت به سمتش می آمد.چشمان خسته اش که از شدت بی خوابی قرمزو ورم کرده بود ریزکرد تا دوردست ها را بهتر ببیند. دود باریکی ازمیان ساختمان های که فقط اسکلت فلزیشان باقی مانده بود، مارپیچ وارچون ماری که بی هیچ عجله ی به درون لانه اش می خزد به سوی آسمان می رفت.
خسته و رنجور خودش را روی تخت انداخت، از تخت فنری خاکی به هوا بلند شد که باعث سرفه مرد شد، سینه اش را صاف کرد ،دستی به ریش سفید انبوهش کشید، از جیب شلوار رنگ و رو رفته اش پیپش را بیرون آورد، نگاهی به آن انداخت، با نگاهش اطراف را وارسی کرد تا شاید کبریتی ،فندکی در میان وسیله های خانه اش پیدا کند، توان اینکه ازجایش بلند شود نداشت، بی خیال روشن کردن پیپ شد خاموش آن روی لبش گذاشت.
به گرامافون قدیمی که زیرمشتی خاک پنهان شده بود خیره شد، خاطراتش مثل لشگر شکست خورده از جلوی چشمانش رژه می رفتند و او را بی اراده می بردند به سال های دور به سال های اول ازدواجشان ،یادش آمد
«فضای اتاق را عطرگوشت پخته با سبزیجات تازه پرکرده ،سوسوی نور شمع روشنای و گرما بخش، شب عاشقانه اشان بود، آن شب همسرش خیلی زیبا شده بود، موهای طلای رنگش را که با گل های رنگارنگ ریزی تزئین شده باز گذاشته، و پیراهن حریرسفید بلندی پوشیده بود. درست مثل شب عروسیشان ، اوبه آرامی از میزپشت بلند شد صفحه را داخل گرامافون گذاشت با خوشحالی دو دست را برهم سایید، با حرکات موزون به سمت میزآمد دست او را گرفت، وبا هم دورمیزشام چرخیدند.» شیرینی یادآوری این خاطره، تلخی روزهای آوارگی و جنگ را برای لحظه ای از او دور کرد.
صدای بغبغوی کبوتری که ازلابه لای پنجره شکسته خود را به اتاق انداخت، مرد را به خود آورد .چشم که باز کرد، خود را چرخ زنان میان ویرانه های خانه اش دید. درحالی که همان آهنگ را زیرلب تکرارمی کرد، ازچرخش ایستاد سرش کمی به دوران افتاد، همان جا روی زمین نشست، اشکش بی اختیارجاری شد. حضورکبوترسفید، در میان خرابه های خانه اش پلی بود میان دنیای وهم و واقعیت ،حقیقتی که درچمدان رنگ و رو رفته گوشه اتاقش روزهای آوارگی اش را به رخ می کشید.
ژاله بقایی
عکسنوشت
مربوط به اولین جشنواره ادبی سر انجمن
راه یافته به مرحله نیمه نهایی