ویرگول
ورودثبت نام
Saeideh
Saeidehاحساسم را به کلمات تبدیل می‌کنم
Saeideh
Saeideh
خواندن ۴ دقیقه·۲۵ روز پیش

درخت‌هایی که می‌دویدند

بچگی من در حیاط مربعی خانه‌مان خلاصه می‌شد با چهار تا باغچه‌‌ی کوچک و چند درخت هلو و سیب که اندازه‌ی آسمانم بودند.از دنیا چیزی نمی‌دانستم، حتی تصور نمی‌کردم با ماشین می‌شود سفر کرد.پدرم را فقط از روایت‌هایی می‌شناختم که می‌گفتند؛ مرا با ماشین این ‌طرف و آن‌طرف می‌برده و من همیشه پدر را کنار یک ماشین خیالی تصور می‌کردم. تا آن روز که مادرم دست‌های کوچکم را گرفت و به خانه‌ی مادربزرگ برد. دو طرف حیاط پر از رزهای رنگارنگ و قد کشیده بود، وسط گل‌ها دویدم و از راهروی تاریک خانه‌ تندتر رد شدم تا خودم را به مادربزرگ برسانم اما برخلاف همیشه تنها نبود؛عموها، زن‌عموها و دختر‌عمو و پسرعموی هم‌سن و سال خودم هم بودند. چشم‌هایم برق زد. ولی در گوشه‌ای مادرم با چهره‌ای درهم با عموها بحث می‌کرد؛ نام پدرم مدام تکرار میشد بعدها فهمیدم حرف‌ها درباره‌ی چندرغاز ارثیه‌ی باقی‌مانده از پدرم بوده، ولی آن روز فقط سنگینی فضای بزرگسال‌ها را می‌فهمیدم.زن عمویم که از تهران برگشته بود اصرار کرد من را با خودشان بیرون شهر ببرد، مادرم با ناراحتی مخالفت می‌کرد اما زن عمویم پایش رو توی یک کفش کرده بود و کوتاه نمی‌آمد.وقتی فهمیدم قرار است با ماشین سفید و بزرگ جایی برویم که حتی اسمش را هم نمی‌دانستم چیزی در دلم روشن شد، حس گمشده‌ای که هنوز بلد نبودم اسمش را بگذارم.مادرم با تردید رضایت داد و من برای اولین بار حس کردم دنیا می‌تواند بزرگتر باشد.

وقتی وارد ماشین شدیم، شیشه‌ها را پایین دادیم، باد لطیف بهاری صورت‌های کوچک و خندان ما را قلقلک می‌داد، ما سه نفر که مثل ارتش کوچکی شده بودیم، جیغ می‌زدیم و بادکنک‌های رنگارنگمان را از پنجره‌ی ماشین به دل آسمان آبی هوا کردیم. ماشین با هر تکان و لرزشی جهان را برایمان تازه می‌کرد، گویی روی الاکلنگی بودیم که با رد شدن از هر سرعت‌گیر به تندی فرود می‌آمدیم و صدای شیرین خنده‌هایمان فضای ماشین را پر می‌کرد. برای من آن شیشه‌ی ماشین اولین پنجره رو به جهانی بزرگتر بود. بیرون را نگاه کردم و با چشمانی گرد شده از تعجب گفتم"ببین درخت‌ها دارن می‌دون، خورشید هم دنبالمونه" عمویم با صدایی محکم و بلند قاه قاه خندید، ماشین را نگه داشت و گفت "اینا وایسادن دخترم، ما داریم می‌ریم" اما وقتی دوباره راه افتادیم درخت‌ها باز دویدند، نه تنها درخت‌ها، که همه چیز پشت ماشین ما می‌دوید، من در دنیای کوچک خودم قانع نشدم، همان تصویر اول، همان دویدن همه چیز، اولین درک من از حرکت بود و بزرگترین سوال زندگی‌ام در چهار سالگی. ماشین ایستاد و عمویم بیرون رفت. با بستنی و شیرینی برگشت و هدایای خوشمزه‌اش را به ما داد. ما سه نفر که تا آن لحظه انگار صد نفر شده بودیم و گلوهایمان از شدت جیغ و داد خشک شده بود، ناگهان ساکت شدیم و فقط مشغول خوردن شدیم. بستنی روی زبانمان سُر می‌خورد و در دهانمان آب می‌شد.عمویم می‌خواست سر به سرمان بگذارد و مدام سوال می‌پرسید، اما جوابی نمی‌دادیم و فقط خوراکی‌هایمان را در دهان می‌گذاشتیم، خندید و به زن عمو گفت" دیگه آدم حسابمون نمی‌کنند" و صدای خنده‌اش در گوش ماشین و ما پیچید.

وقتی رسیدیم برای اولین بار در زندگی کوتاهم رودخانه دیدم، پاهای نرم و ظریفم را داخل آب گذاشتم، گل و لای نرم کف آب مثل بالشتی از پنبه زیر پایم می‌لغزید، آب خنک ساق پایم را نوازش می‌کرد و من با تمام وجودم این لحظات جادویی را سر می‌کشیدم تا اینکه ناگهان از پشت سر خیس شدم و خنکی آب روی پوستم مثل برق از آن لحظه بیدارم کرد، پسر عمو تُند و تُند به من و خواهرش آب می‌پاشید و دختر عمو گریه‌کنان از آب بیرون رفت، من اما نمی‌خواستم متوقف شوم، در آب می‌چرخیدم، می‌دویدم و می‌لرزیدم و قطرات کوچک آب روی پوستم می‌رقصیدند، انگار که همیشه منتظر این لحظه بودم و رسیدن به این دنیای پرهیجان و خیس از دریچه‌ی ماشین سفیدِ رویایی برایم ممکن شده بود، زن عمو حوله‌ای گرم دورم پیچید و من خودم را داخل گرمی‌اش گم کردم، کباب زغالی خوردیم و کم کم چشمانم سنگین شد، صندلی ماشین، بوی زغال، و لرزش ملایم جاده مرا با خودش می‌بُرد و من با هر تکان حس کردم ماشین و جاده قصه‌ای شیرین برایم می‌خواند، قصه‌ای پر از خیال و حرکت و جادو، که چشمانم را گرمِ خواب کرد.

در آغوش عمویم چشمم را باز کردم. در حیاط خانه‌مان بودم. حیاطی که دیگر بزرگترین جای زمین نبود، لبخند زد و مرا روی زمین گذاشت و خواند" دختری دارم شاه نداره، صورتی داره ماه نداره" بعد سوار ماشین شد و ماشین سفید رویایی من، دوست یک روزه‌ام، که برای چند ساعت دنیایی تازه را نشانم داده بود آرام آرام دور و دورتر شد.از پله‌ها بالا رفتم و پریدم در آغوش مادرم، اخم‌هاش تو هم بود و گفت" نباید می‌رفتی" اما من در دنیای خودم یک چیز را تکرار کردم:

جهان بزرگتر از حیاطه...

و

درخت‌ها

هنوز هم وقتی در ماشین می‌نشینم با من می‌دوند.

#دنده عقب با اتو ابزار

#دنده_عقب_به_گذشته

#دنده عقب به گذشته

#دنده_عقب_با_اتو_ابزار

ارثیه‌ی باقی‌مانده از پدرم استار

ماشیناتو ابزاردنده عقب با اتو ابزارخاطرات بچگی
۵۲
۱۵
Saeideh
Saeideh
احساسم را به کلمات تبدیل می‌کنم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید