کلاس اول بودم، بابا و مامان برام سرویس گرفته بودن، خب طبیعیه خب ،گزینه دومی نبود مگه اینکه خودشون می بردنم که وقتشو نداشتن،من از اول آدم خسته ای بودم موقع رفتن به مدرسه یواش یواش کیفمو جمع می کردم و رو پوش مدرسه رو با دکمه اشتباه می بستم و با صورت نشسته می رفتم دم در خونه داد میزدم مامان!تا مادر گرامی بیان بند کفش گل پسرو ببندن، البته این کار از غرور و تنبلی نبود، بلد نبودم از بچگی کارای فنی رو دیر یاد می گرفتم،خلاصه مامان میومد بند رو می بست و دکمه لباسمو میزون میکرد و یه کف دست اب می مالید رو صورت نشسته ما و یه لقمه نون پنیر خسته تر از خودم میداد دستمو و راهیمون می کرد به سمت سرویس!
روز واقعه طبق معمول لخ لخ کنان داشتم می رفتم که از دور دیدم سرویس نازنین که یه مینی بوس اویکو بود اونجاست و در شرف حرکته ، نگو پروسه بند کفش و بدرقه مادر زیادی طول کشیده بود، دیگه هیکل تپل اون دورانو جمع و جور کردم و استارت زدم به سمت خیابون و به صورت موازی داد و بیداد می کردم که اقای راننده وایسا که متاسفانه راننده منو ندید و رفت و من موندم و خیابون و خونه دور از خیابون و مدرسه ای با یه ناظم بد اخلاق که انتظار منو می کشید و از همه مهمتر یه جیب خالی!بله جیبم خالی بود و نمی تونستم تاکسی بگیرم، برگشت به منزل هم با سرعت حلزونی من مساوی با غیبت بود و یه کتک از مادر، پیاده رفتن هم که فایده ای نداشت. چند دقیقه مبهوت کنار خیابان بودم که با دیدن یک اقای خوشتیپ و کت و شلواری که سامسونتم داشت، فکری به ذهن مشوشم رسید،با توجه به اینکه آقای محترم امکان داشت خیلی زود سوار تاکسی شود، سریع جلو رفتم و گفتم:ببخشید آقا، من از سرویسم جاموندم،پول ندارم میشه پنج تومن به من بدید ماشین بگیرم، مرده با کمی تعجب و ترحم (شایدم تاسف) نگاهی به قیافه من مظلوم تپلی کوتوله کرد و یه سکه پنج تومنی برنزی از جیبش در اورد و گذاشت کف دستم، خیلی خوشحال بودم اولا چون می تونستم سریع ماشین بگیرم دوما تونستم برای اولین بار از یه بحران موفق بیرون بیام.
القصه اون روز و تاکسی گرفتم رسیدم مدرسه و برگشتم و داستان رو برا مامانم تعریف کردم.منتظر تشویق و تعریف مادرجان بودیم که داد و هوارش شروع شد و یه کتک واسه گدایی به ما زد و یه کت واسه دیر رفتن و جاموندن و یه کتکم واسه سوار ماشین کرایه شدن!
پیام داستان اینه که نکنید عزیزان سرویستون رفت لااقل عصمتتون نره...