ویرگول
ورودثبت نام
محمد باباجانی
محمد باباجانینمی‌نویسم برای دیده شدن؛ می‌نویسم تا چیزی ازم بمونه وقتی خودم دیگه نیستم. اینجا، واژه‌هامو مثل جنازه دفن می‌کنم… آروم، بی‌صدا.
محمد باباجانی
محمد باباجانی
خواندن ۱ دقیقه·۸ ماه پیش

"خوش اومدی به یه روز افتضاح"

بعضی روزا هست که از همون لحظه‌ای که چشماتو باز می‌کنی، همه چی برات شاخ و شونه می‌کشه. چایی رو میریزی، لیوانه می‌گه: نه بابا، امروز حال ندارم! می‌شکنه. شکر میریزی، شیرینیش میزنه بالا انگار می‌خواد قند خونتو بندازه وسط فضا.

در اتاقو می‌بندی، گرما می‌زنه بالا، عرقت در میاد. باز می‌کنی، عطسه‌هات شروع می‌شن. میری دستشویی، دمپایی خیسه، پات سُر می‌خوره، می‌شینی، هنوز نفسی نکشیدی که هواکش از بالا کله‌تو هدف می‌گیره!

آب می‌گیری رو خودت، داغه، می‌سوزی، شیر آبم انگار باهات کل‌کل داره، یهو فشارو زیاد می‌کنه، کل لباستو خیس می‌کنه. می‌خوای لباستو درش بیاری، از زیر بغل پاره می‌شه! انگار زندگی می‌گه: «نه عزیزم، امروز قراره زمین بخوری!»

سبزی می‌خوای، ظرفشو میاری، یه‌دفعه رقص‌مانند از دستت لیز می‌خوره و عین نقاشی، واژگون می‌ریزه کف زمین. می‌خوای مو کوتاه کنی، پارچه پهن می‌کنی، تهش می‌بینی نصفش ریخته رو فرش! می‌ری زیراندازو بتکونی، تهش یهو ول می‌کنه و میفته تو جوب.

آخرش می‌خوای یه دل خوشی پیدا کنی، بستنی می‌خری، ولی تا برسی خونه، نگاه می‌کنی، کنار بخاری یه برکه درست شده… بستنی نیست، خاطره‌ش مونده.

بعضی وقتا واقعاً همه چی رو مخه. نه از اون رو مخ‌های بامزه… از اون رو مخ‌هایی که تهش فقط دلت می‌خواد بگی: "یکی بیاد این روز لعنتی رو بگیره ازم!"

ولی خب…
بعضی وقتا هم همین لحظه‌های مسخره‌ان که بعداً می‌شن داستان‌هایی که با خنده تعریفشون می‌کنی.

روزمرگیاتفاقشوخینوشتن
۱
۰
محمد باباجانی
محمد باباجانی
نمی‌نویسم برای دیده شدن؛ می‌نویسم تا چیزی ازم بمونه وقتی خودم دیگه نیستم. اینجا، واژه‌هامو مثل جنازه دفن می‌کنم… آروم، بی‌صدا.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید