
چند سالی میشه که هروقت میرم تو یه جمع خانوادگی، مخصوصاً اونایی که بوی نصیحتهای کپکزده میده، همه بحثا یه جوری میچرخن سمت ازدواج.
انگار یه جور خط تولید فکری دارن که خروجیش فقط یه جملهست:
«باید ازدواج کنی.»
من لبخند میزنم. از اون لبخندایی که بیشتر حالت دفاعیه تا خوشحالی.
یه چیزی تو مایههای نقاب اجتماعی.
میگم:
«چشم، حتماً... بهزودی.»
و بعد اون ضربهی نهایی رو میزنن:
«اگه بخوای، خودمون یه دختر خوب سراغ داریم برات.»
اینجاست که یه حس ترس، یه حس تهدید، یه ویراژِ اضطراب، میپیچه تو دلم.
دختر خوب؟!
من از "آدمای خوب" میترسم.
آدمای خوب، همونایین که تو روانشناسی بهشون میگن people pleaser، اونایی که مدام میخوان بقیه ازشون راضی باشن، حتی به قیمت له شدن خودشون.
و بدتر از اون؟
به قیمت له کردن تو.
فکر کن.
واقعاً فکر کن.
کی بیشتر داغت زده؟ اون "آدم خوبه" که همه دوستش دارن یا اون آدم بدی که تکلیفش مشخص بود؟
من بارها و بارها اجازه دادم یکی وارد حصار امنم بشه فقط چون فکر میکردم «آدم خوبیه».
و هر بار هم، از همونجا خوردم.
آدم خوب یعنی حماقت با لبخند.
من دنبال یه دختر "خوب" نیستم.
من دنبال کسیام که توی این آشغالدونی دنیا، یاد گرفته چجوری سرپا بمونه.
دنبال کسیام که خودش باشه.
نه یه قربانیِ تایید اجتماعی.
نه کسی که منتظره یکی بیاد و نجاتش بده.
نه اون مدل سوسولِ حساسی که تا بهش بگی "این کارت درست نبود"، فرداش شروع کنه خودشو تغییر دادن واسه تأیید تو.
و راستی...
شاید راسته اون حرف:
آدمای زیبا احمقترن.
حداقل اونهایی که فقط به زیباییشون تکیه کردن.
دیدی اونایی رو که انقدر خودشونو آرایش میکنن، با سایه و کرمپودر و فیلتر و ژل، یه صورت دیگه از خودشون میسازن؟
اینا وقتی میرن خونه، انگار باید با ضربات حسابشده، نقابشونو بشکونن تا برسن به واقعیت.
و وای به حال اون واقعیت.
من از آدمای بد خوشم میاد.
چون نقش بازی نمیکنن.
چون تکلیف آدم باهاشون روشنه.
چون خودشونن، با همهی گند و گهی که دارن.
ولی اون "آدم خوبه"...
همونیه که با نیت خوب، با حماقت، با سادهلوحیِ سمی، روانتو تیکهپاره میکنه.