دستهای لرزانم را به هم میمالم.
یک چیزی در دلم میلرزد، گویی تمام عصبانیتها و ناراحتیهایم از جایی در دل بیرون میآید که هیچوقت نمیخواسته فریاد بزند.
همهچیز بهانه میشود.
یک کلمه بیمورد، یک نگاه اشتباه، یک لحظه بیتوجهی.
به خودم میآیم و میبینم در حالی که اصلاً نمیدانم چرا، صدا میزنم، اعتراض میکنم، دعوا میکنم.
چرا؟ چرا هیچ چیزی دیگر درست نمیشود؟
چرا نمیتوانم آرام بگیرم؟
در ذهنم همه چیز به هم میریزد.
دنبال چیزی میگردم که این بغض سنگین را بشکند، اما چیزی نیست. هیچ چیزی.
نگاههای حاکی از خشم و دلخوری اطرافم، بیشتر من را به جادهای میبرد که پایانش تنها یک انفجار است.
چه زمانی قرار است این احساسات درهم و برهم تمام شوند؟
وقتی که نگاه میکنم، میبینم هیچ چیزی تغییر نکرده، جز خودم که در هر لحظه بیشتر از گذشته درگیر این کلافگی میشوم.
و در دل، با صدای بلند و شکسته، از خدا میپرسم:
«خدایا، این بار دیگر نمیتوانم.
این خشم و این فشار درونم مرا خسته کرده.
نمیدانم چرا همیشه درگیر این بیثباتیها میشوم، چرا هر لحظه آماده انفجارم.
اگر میشود، مرا آرام کن.
دلم را نرم کن، چون دیگر طاقت ندارم این بار درونم را فراموش کنم.
نمیخواهم از کسی کینه داشته باشم، نمیخواهم که این کلافگی همه چیز را از من بگیرد.
به من آرامش بده، خدایا.
و اگر ممکن است، این قلب زخمی را شفا بده،
تا دیگر به هیچ بهانهای نلرزد.»