بنیامین خان زاده
بنیامین خان زاده
خواندن ۳ دقیقه·۱ روز پیش

شمع و پروانه..


واقعا خواب عجیبی بود! در تاریکی اعماق آسمان گم شده بودم و دست و پا می‌زدم تا از آسمان طوفانی و مواجی که در حال طغیان بود، فرار کنم. در هوا، از درد سینه‌ام به سختی نفس می‌کشیدم.
تاریکی نه تنها فضا را بلعیده بود، بلکه به نظر می‌رسید مرا در خود محصور کرده است. هیچ راهی برای رهایی نبود.

بارقه‌ای از نور، باریک و لرزان، ناگهان در دل تاریکی زبانه کشید. چشم‌هایم، از درخششش سوزش عجیب را احساس کردند و قلبم، که تا آن لحظه در سکوت و هراس سنگین می‌تپید، درد بیشتری را تجربه کرد. اما عجیب بود؛ انگار آن نور تمام تلخی‌ها را شسته بود. آرامشی لطیف، مانند نسیمی خنک بر روی شعله‌ای سوزان، به درونم خزید و اندوه و هراسم را به فراموشی سپردم.

به سمتش رفتم، جذب روشنایی لرزانی که تاریکی را می‌شکافت. نور از شمعی تنها و سوزان برمی‌خاست، شمعی که در دل آن خلأ خاموش، حضوری اندوهگین داشت. شعله‌هایش می‌رقصیدند، اما رقصی غم‌بار و بی‌رمق، انگار چیزی از درونش فرو می‌ریخت. قطرات اشکش، گداخته و سوزان، بر پوست عریانش می‌چکیدند؛ هر قطره زخمی تازه می‌ساخت، اما او همچنان به سوختن ادامه می‌داد، بی‌آنکه لحظه‌ای از گریه کردن باز بایستد. گویی سوختن برایش تنها راهی برای بودن بود و گریه کردن، شیوه‌ای برای گفتن آنچه زبانش نمی‌توانست بیان کند.

چون حجابی دورش می‌چرخیدم، شتابان و بی‌قرار، بال می‌زدم و آتش را شعله‌ورتر می‌کردم. شمع، زیر گرمای تشدیدشده‌، سریع‌تر می‌سوخت؛ قطرات مذاب از تنش جاری می‌شدند و گرمای سوزانش، پوستم را می‌گداخت. با صدایی که از هراس می‌لرزید پرسیدم: «درد نداری که این‌چنین می‌سوزی؟»
لبخندی درخشان، اما اندوهگین، بر لرزش نورش نشست. گفت: «درد دارم، خیلی درد دارم؛ گریه‌هایم برای همین‌اند. اما سوختن را دوست دارم. از وقتی که تو دورم می‌چرخی، شعله‌ور شدنم را دوست دارم. هر قطره‌ای که از من می‌چکد، باعث می‌شود بال‌هایت طرحی بر دیوار بکشد. دوست دارم انعکاس بال‌هایت را که در پرتو من می‌رقصند. قبل از تو من در جهانی سیاه بودم، در ظلماتی که فقط من بودم و زبانه‌هایم، در جهانی که سورت سرمایش بیدادها می‌کرد!»
حرف‌هایش، مثل شعله‌هایش، در جانم پیچیدند؛ شورانگیز و هولناک. انگار با هر واژه، خود را بیشتر به من می‌سپرد، حتی اگر این سپردن، به قیمت تمام شدنش بود.
با حرکات من به دور آن ستاره‌ی فروزان، آن ستاره‌ای که عاشقش شده بودم، سرم گیج می‌رفت و چشمانم جز رنگی که گاهی نقاط سیاهی درون آن بود، چیزی نمی‌دید. در لحظه‌های آخر، وقتی می‌خواستم از خود شجاعت نشان دهم و خود را به آتش گرم و سوزانده‌ای که قلبم را برافراشته بود و من را عاشق خودش کرده بود بزنم، از او قولی گرفتم: «ازت خواهش می‌کنم که فقط کمی زودتر از من بمیر، فقط کمی!»

با تعجب پرسید: «چرا؟»

گفتم: «آخر نمی‌خواهم این دنیای بی‌روح را بدون آن نقش و نگاره‌ها تحمل کنی. نمی‌خواهم آن سکوت عجیب و غم‌انگیز تنهایی را وقت جان دادن تحمل کنی. نمی‌خواهم در این اتاق محبوس...»
وقتی از خواب بیدار شدم، از آن رویا، انگار که در کوره‌ای از جنس آتش بودم؛ عرق کرده، تب کرده، با بدنی که انگار همین الان از جهنم درآمده بود. تنها یک خواسته بیشتر نداشتم... که شمع...

در حال سقوط، از آن رویای ساده خود بیدار شد. سر شمع به اشک هایش رسیده بود ولی همه جا روشن مانده بود او در حالیکه از درد و سوزش عشق داشت جان میداد و زجه میزد از خودش برای کمک… او در حالیکه جان میداد کل فضا را روشن کرده بود … فضا روشن بود تا اینکه به داخل اشک های شمع ….

ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
کان سوخته را جان شد و آواز نیامد

این مدعیان در طلبش بی‌خبران‌اند
کان را که خبر شد خبری باز نیامد

پایان.


دردشمععشقآتشپروانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید