همیشه طبق اصول خاصی زندگی میکرد.
هیچ گاه سعی نمیکرد منعطف باشد و جایی برای مذاکره بگذارد.
باور هایش همچون الماس، سخت و نشکن شده بوند.
هنگامی که بحث های فلسفی به میان میآمدند بطور نامحسوسی غیب میشد.
به تازگی این عادت را پیدا کرده بود. احساس میکرد با فرارش، می تواند از عقایدش محافظت کند.
در گذشته مینشست و با ریشخند و گاهی با اضطراب و خشمی غیر قابل انکار، از عقایدش دفاع میکرد.
میخواست تمام عقایدش را لقمه لقمه و گاهی اوقات همه را یکجا، در مغز اطرافیانش فرو کند.
«همه چیز قابل بحث بود، اما با او نه.»
در بسیاری از موارد، مخالفت هایش غیرضروری و آزار دهنده میشدند، مخصوصا برای خودش.
این حجم از انکار، مقاومت و اضطراب او از کجا میآمدند؟
بقول کامو: «این اعتقاد او بود و اگر در این اعتقادش شک میکرد زندگی اش بیمعنا میشد.»