بعضی روزها زندگی ات زیادی جدی میشود، همه چیز ملالآور میشود و احساس میکنی فراموش کرده ای تا کنون چگونه زندگی کرده ای.
خستگی عجیبی روحت را تسخیر میکند، خوابیدن هم لذت بخش نیست، حتی سیب زمینی ها را بدون آهنگ سرخ میکنی.
روزهایت را مرور میکنی و به دنبال علت این ماجرا میگردی. برنامه هفتگیات را نگاه میکنی، ورق میزنی و فکر میکنی.
اما دلیلی قانع کننده پیدا نمیکنی، فقط سرکار رفته ای و کار های اداری ات را انجام داده ای.
طی تصمیمی ناگهانی و به اصرار دوستت، تصمیم میگیری با او به گردش شبانه بروی. هنگام حاضر شدن، حسی عجیب داری، اما سریع لباسهایت را میپوشی، چون از سر بیحوصلگی و کرختی، دیر از تخت خوابت بیرون آمدهای.
شب، هنگامی که آخرین شمعت را روشن میکنی، و همزمان درباره روزت فکر میکنی، پاسخ سوالت را میگیری، علت این بود که مدتی، طبق قوانین سخت گیرانه ات زندگی کرده ای و سعی کرده ای مفید باشی، بالغ باشی و مثل آدم بزرگها برخورد کنی. فقط میخواستی مثل احمق ها بنظر نرسی.
اما صول اجباری زندگی طاقت فرسا هستند.
همه ما به افرادی نیاز داریم که بتوانیم در کنارشان احمقانه برخورد کنیم، خودمان را سانسور نکنیم و بلند بلند به کارهای احمقانه یکدیگر بخندیم. باید کسی باشد که تو را قضاوت نکند، کسی که بتوانی کنارش زشت باشی و نگران لباس هایت نباشی.
باید کسی باشد.
______________________
✨🦋چنل تلگرام من: pnta_rh@