بالاخره توانست لباس و کفشی برای تولد دوستش بخرد که از کودکی در خیالاتش به آنها فکر میکرد.
هنگام حساب کردن، بهت زده شده بود؛ باورش نمیشد در اولین مغازه توانسته است لباس رویا هایش را پیدا کند.
شب که رسید به خانه، فورا لباس و کفشش را پوشید تا به رسم همیشه ذوق پدرش را ببیند.
بار دیگر خودش را در آیینه اتاقش که به دست پدرش نورپردازی شده است، وارسی میکند؛ کفشی شیری رنگ که بند هایش را دور ساق پایش پیچیده بود و دامنی عروسکی به رنگ سبز تیره با چین های رقصنده به پا داشت و پیراهنی درخشان به رنگ کرمی که از پارچه ای لطیف دوخته شده بود به تن داشت، و هرگاه دستش را تکان میداد، پوستش را نوازش میکرد.
هیچ گاه اینچنین برای لباسی خوشحال نشده بود. هنگام راه رفتن، خودش را در کودکی میدید؛ انگار امشب او نبود که لباس خریده بود، بلکه کودک درونش بود که از خرید بازگشته بود.
موهایش را که قصد داشت آنها را فر کند، روی شانه هایش رها کرد و ساعت سبز رنگش را که انگار دقیقا برای این لباس ساخته شده بود، دور مچ دست راستش بست.
همه چیز دقیقا در جای خودشان بودند و او به راضی ترین نسخه خودش در آیینه لبخند زد.
تا به این لحظه، نمیدانست که چقدر راحت میتواند کودک درونش را شاد و راضی نگه دارد. فقط کافی بود کمی از افکار و دنیای آدم بزرگ ها فاصله بگیرد تا بتواند صدای او را که تمام این مدت چشمانتظارش بوده است، بشنود.
________________
✨🦋چنل تلگرام من: pnta_rh@