همه چیز سیاه و سفیده.
از زمانی که از در تنگ و کوچیکش وارد حیاط میشی و به در بزرگ و باشکوهی نگاه میکنی که خسیسانه،بسته نگهش داشتن همه چیز سیاه و سفید میشه.انگار که داری از صفحه ی یه تلوزیون قدیمی که گاهی هم صفحه ش برفکی میشه به دور و برت نگاه میکنی،هیچ چیز نه رنگی داره،نه بویی،و نه احساس خوبی.روی خاک باغچه چندتا گلدون هست ولی حتی اون هام خشک و پلاسیده ن.هر جایی که نگاه میکنی بیشتر متوجه میشی که چقدر همه چیز پوچ و خالیه.طرف راست،هیچ چیز به جز دو تا پله ی بلند که از دو طرف به در ساختمون مدرسه میرسن.طرف چپ،هیچ چیز به جز چندتا گلدون و درخت کهنه که به هیچ عنوان ازشون نگهداری نشده.رو به رو،یه حیاط بزرگ دیگه با یه تور والیبال که با نخ بستنش که مبادا یه سری بی عقل ازشون اویزون شن و پاره ش بکنن.و پشت،دریچه ای به دنیای رنگارنگ بیرون و در اخر احساس ناامیدی که وقتی به یاد میاری تا چند ساعت دیگه نمیتونی ازش خارج شی.همه ی بچه های دور و برت دارن به زور کیف سنگینشون رو به بالای پله های بلند ساختمون میبرن،و اخر این تلاش کردن های مسخره،آه!چند تا عکس نوشته ی بی معنی و تشویق بچه ها به رعایت کردن حجابشون.خودشون هم میدونن که اون عکس نوشته ها چقدر بی فایده ن.در اخر وقتی از بالای ساختمون به حیاط نگاهی بندازی،مقنعه ها هیچکدوم روی سر ها نیستن.بعد وارد ساختمون میشی،از کنارکلاس ها و ریسه های کاغذی میگذری و،لعنتی،برعکس بیشتر بچه ها،من باید از پله های تاریک زیرزمین بگذرم و میدونم که بالا اومدن از اونها قراره چند ساعت دیگه باشه،و بعد دوباره باید اون هارو اونقدر بالا و پایین کنم تا صدای زنگ بهمون بگه که میتونیم به دنیای غیر-سیاه و سفید بیرون پا بذاریم.سه تا کلاس بدشانس که دور هم دیگه توی یه تاریکی مزخرف گیر افتادیم.و بعد همه مون تصمیم میگیریم میخوایم با نیم ساعت قبل شروع کلاس چیکار کنیم.وای!چه حق انتخابی!میتونی بشینی،یا میتونی وایسی و راه بری!!یه گوشه خودتو جمع میکنی و به این فکر میکنی که تا چند ماه دیگه باید این کارو تکرار کنی.به این فکر میکنی که چرا جدا،چرا جدا همه چیز،حتی وسیله های دور و برت انقدر کسلن.گرد و خاک روی همشونو گرفته.انگار که روی صفحه تلوزیون قدیمیت یه لایه گرد و غبار هم هست.در حین ناامید تر شدنت کم کم صدا ها به گوش میرسن و متوجه میشی یه سری چیز ها دارن کم کم رنگ میگیرن.انگار یه سطل رنگ جادویی روی اون دنیای سیاه و سفید خالی شده.و بعد که سرتو میاری بالا به یاد میاری که چرا هنوز،هر روز داری میری مدرسه.جایی که هیچ رنگ و بویی نداره.اون ادما بالای سرتن،همون ادمایی که دلیل هر روز مدرسه اومدنتن و دیگه اهمیتی نمیدی که معلمت داد بکشه یا تایم استراحت چقدر کوتاهه،تنها چیزی که حس میکنی حضور اون ادم یه گوشه از کلاس یا یه گوشه از مدرسه ست و همین کافیه،همین کافیه.
تقدیم به تو:))))