ویرگول
ورودثبت نام
آسمون؛
آسمون؛
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

مرگ درد دارد.

روز اول

تنها صدایی که در فضای ساکت و ارام و غمبار بیمارستان به گوش میرسید صدای نفس کشیدن های سختش بود که تلاش عاجزانه بدنش برای زنده بودن و ماندن را نشان میداد.

سرش را هرچند سخت ولی با تلاش به طرف شیشه بیمارستان چرخاند.آه!هیچکس نیامده است.اینها همه امید هایی تو خالی و غم انگیزند.و او ارام ارام روی ملافه سفید تخت بیمارستان زیر ماسک تنفس و خس خس های نفس هایش ارام ارام و تنها جان میداد و هیچ کس حتی نمیامد که جنازه اش را خاک کند.

روز دوم

امروز یک کبوتر محکم به شیشه برخورد کرد و درجا جان داد.با صدای شکستن شیشه از جا پرید و به خرده های شیشه و جنازه ی غرق در سرخی خون کبوتری که مرده بود نگاهی انداخت.با اضطراب دوباره سر جایش،روی ملافه ی سفید تخت خوابید و به سقف زل زد.

صدای خس خس های نفس هایش دوباره به گوشش رسید.ان کبوتر درد کشیده بود؟قطعا در لحظات اخر روی سرامیک سفت و یخ احساس خفگی کرده بود و سعی کرده بود حرکت کند ولی مثل ماهی ای از تنگ بیرون افتاده تنها تقلا هایی برای ازادی کرده بود و بعد به پایان رسیده بود.به خاطر یک اشتباه در پرواز.

روز سوم

انگار عنکبوتی روی پلک هایش تار بسته بود.دنیا تیره و تار شده بود و قلبش فارغ از هر گونه امید،و حس پروانه ای را داشت که پس از مدت ها پر زدن و پرواز حالا باید بال هایش را می بست و گوشه ی درختی کز میکرد و منتظر میماند.پرستار احمق نمیگذاشت ماسکش را پایین بکشد.میخواست با وجود خس خس های نفس هایش هوای واقعی را تنفس کند،هوایی که تمام عمرش تنفس کرده بود.

روز چهارم

وقتی بیدار شد،دیگر بوی الکل نمیامد و نور مزخرف و برنده خورشید از پنجره روی چشمانش نیوفتاده بود.با لباس خال خالی بیمارستانی کف چمن ها دراز کشیده بود،چمن های مرطوبی که نمیدانست چند وقت است چنین جانانه روی انها دراز نکشیده و لذت نبرده است.

با اینکه در عمرش انقدر از روی چمن ها بودن خوشحال نبود بلند شد تا موقعیتش را درک کند.تا چشم میدید چمن بود،چمن و چمن بدون هیچ درخت یا چیز دیگری.ارام با پاهای برهنه ای که چمن های مرطوب را لای انگشتانش گیر می انداختند کمی به جلو حرکت کرد تا اینکه با دیدن جسمی که از دور به طرف او میدوید از حرکت ایستاد.باید فرار میکرد اما به ان جسم اعتماد داشت.بدون هیچ ایده ای راجب اینکه ان چیست حس میکرد،اعتماد را حس میکرد و میفهید.

به او رسید و در فاصله ی 5 متری اش ایستاد.خودش بود.خودش بود وقتی 6 ساله شده بود!

کسی که به نوعی خودش بود با توپی که او به یاد میاورد شروع به بازی کرد،توپی که او به یاد میاورد که چقدر در ان زمان برایش ارزشمند بود.چهره ان پسرک 6 ساله کم کم شروع به تغییر میکرد ،تغییری وحشتناک که او میتوانست کاملا متوجه ان شود.همزمان داشت چاق و لاغر و بلند تر میشد.کمی بعد توپ را کنار انداخت و روی چمن ها خوابید و همینطور که بزرگ و بزرگ تر میشد شروع به نوشتن در کتابی کرد،بله.نویسندگی اش.کمی بعد همینطور که کتاب را در دست دیگری نگه داشته بود با مردی پیر دست داد_رئیس انتشاراتش_و سپس شروع به رقصیدن با زنی با موهای بلند طلایی و چشمان سیاه کرد.آه!ماریا.در حین انجام این کار ها داشت بزرگ و بزرگ تر میشد تا اینکه حلقه را در دستان ماریا انداخت و انداختن این حلقه کمی طول کشید_و در این حین خیلی بیشتر پیر تر شد_و ناگهان ماریا رفت و فقط حلقه و سنگ قبرش ماند.سر ان سنگ قبر زار زد.گلی را روی سنگ قبر گذاشت و در گذر زمان خود را در خانه حبس کرد و فقط و فقط نوشت.خون سرفه کرد.ازمایش داد.سرطان سینه خیلیی شدید.بستری شد.خس خس های سینه اش.مردن ان کبوتر..سر و صدا های دستگاه...

چمن های سبزی که با لذت رویشان ایستاده بود ارام ارام سیاه شدند و این سیاهی از دوردست شروع شد،به زیر پایش که رسید خودش را دید که ارام ارام می سوخت...

در بیمارستان

مرد 50 ساله ای که اثر سرطان سینه جان داده بود به سردخانه منتقل شد و هیچکس برای تحویل جنازه اش نیامد.


نمیدونم تونستم منظورمو از تصورم از پس از مرگ درست توضیح بدم یا نههه..فهمیدین؟

چالش:تصورتون از پس از مرگ در یک پست و تگ کردنش زیر این پست.


مرگدرددارد
رنگ آبی آسمون برای پر کردن جوهر خودکار بیک؛
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید