اینجوریه که، تو توی اوج سیاهی زندگیت هستی و یه آدم دیگه رو همینجوری میبینی، عاشقش میشی و اون میشه نور زندگیت.
و حالا برای اینکه اتفاقی برای اون نیوفته تو باید یه نور باشی برای اون ولی اون اوضاعش خراب تر از اینه که به این راحتی یه راهنما پیدا کنه.
و اگه اتفاقی برای اون بیوفته تو صدبرابر سیاه میشی و میمیری. حالا اینکه باید چجوری اون راهنماتو نگه داری و حالتو خوب نگه داری و حال اونم خوب نگه داری باهم چجوری انجام میشه جداست.
حالا باید به اون راهنما، یه دلیل بدی. یه دلیل که هم نور تو بمونه هم خودش بخواد زندگی کنه.
خب، و میدونین بخش تلخش کجاست؟ اینکه تو باید درک کنی ممکنه دلیل اون یه چیز دیگه باشه، یه آدمِ دیگه...
حالا چجوری باید همه رو شاد و راضی نگه داری؟ خودتو، نورتو، نورِ اونو،...
خب، میخواستم بگم زندگی میتونه تا این حد پیش بره!