ویرگول
ورودثبت نام
آیناز مجتهدی
آیناز مجتهدیشاعر، نویسنده،
آیناز مجتهدی
آیناز مجتهدی
خواندن ۳ دقیقه·۵ ماه پیش

ع..زندگی

امروز تو یه کافه داشتم به صدای دو تا دوست گوش میدادم که نزدیکم بودند
+با دوست پسرت چیکار میکنی؟
- هیچی؛ دیروز برام این گوشی خرید.
+وای چه خفنه؛ خوشبحالت مال من فقط بلد بریم بیرون قدم بزنیم البته از وقتی باهاشم دیگه مسائل خونه اذیتم نمیکنه و حال دلم بهتر شده‌
-این که خوبه؛ مال من هر وقت با کسی نباشه سراغم میاد اما چون منفعتش بودن باهام برای اینکه بخاطر خیانتهاش ولش نکنم همش چیزهای گرون میخره تا بمونم
+خدای من خیانتهاش؟ مگه با چند نفره؟
- بگو با کی نیست، بخاطر موقعیت مالیش دختر بهش نه نمیگه با همشونم میره هتل فقط با من خونه اش میره اما آمار هتل رفتنهاش خوب بهم میرسونند تا بعدا بشه مدرک برام که حسابی تیغش بزنم
+اوپس، یه وقت نفهمه
-نه بابا حواسم هست
+اوهوم، خدا رو شکر بابکم فقط با من هستش و همیشه هم میگه وقتی تو هستی بقیه برام ارزشی ندارن
-پس حسابی دوستت داره، میخوای باهاش بمونی؟
+آره، گفتش تا آخر سال که مشکلات کاریش برطرف بشه برای خواستگاری میاد
-عالیه، اگر اینجا بودم حتما میام
+مگه جایی میخوای بری؟
-آره قرار با دوست پسرم یه مدت خارج برم؛ قرار یکسری قرار داد براش جور کنم که حسابی سود میکنه
+ کاش منم میتونستم مثل تو به بابک کمک کنم، ولی فقط میتونم کنارش باشم و هر بار میرم خونه اش کلی غذا درست میکنم تا شب خسته برمیگرده غذا داشته باشه
-همینم خوبه؛ خودش میدونه دوستش داری
+آره؛ اما میترسم بابا بفهمه بعدش نذاره با بابک بمونم من دوستش دارم
-خب با بابک صحبت کن جای آخر سال یک ماه دیگه بیاد خواستگاری بعدش آخر سال ازدواج کنید
+نمیدونم؛ اگر قبول کنه که خیلی خوب میشه؛ گوشیت جواب بده
-دوست پسرم؛ ببخشید برمیگردم
+زنگ بزنم ببینم بابک کجاست؟   چرا اِشغال هستش؟
-چیزی شده؟
+زنگ زدم بابک اما جواب نداد. وا تو چرا رنگ پرید؟
-هیچی یادم افتاد باید برم
+باشه عزیزم برو؛ به دوست پسرتم سلام برسون.راستی اسمش چیه؟
-بابک
+چه بامزه هم اسم دوست پسرم هستش
-ههه؛ آره من برم دیرم شد
+باشه مراقب خودت باش.
چاییم تموم شد و با لبخند به میز دختر نزدیک شدم و بهش گفتم: اینقدر زود به آدمها اعتماد نکن!
نگاه متحیرش روم بود ولی بدون توجه بیرون اومدم.
سه هفته بعد بر حسب تصادف به همون کافه رفتم؛ نشسته بودم که یهو یه دختر جلوم نشست. با تعجب نگاهش کردم که بی مقدمه گفت: راست میگفتی نباید به آدمها زیاد اعتماد کرد. دوستم با دوست پسرم قالم گذاشتن و با همدیگه برای همیشه از ایران رفتند.
با لبخند گفتم: متاسفم که اینطور نامردی دیدی، اما حواست باشه بخاطر تجربه الانت به کسی خودت صدمه نزنی.
با غم گفت: دیگه به هیچ کس اعتماد نمیکنم
با لبخند گفتم: پس چرا اومدی و بهم داستانت گفتی
با بهت نگاهم کرد، ادامه دادم وقتی به کسی اعتماد نداشته باشی حتی نباید به منم اعتماد کنی، من فقط دیدم زیادی همه اتفاقات مشترکت برای دوستت میگی طوری که قلق دوست پسرت کامل یاد گرفته، واسه همین دور از چشمت خیلی ساده ارتباط گرفت چون برعکس تو آمار کامل دوست پسرت درآورده بود و میدونست چقدر بهت دروغ گفته، ناراحت نشو آدمها دنبال لیاقتشون میرن، اگر کمک خواستی یه دوستی دارم که بتونه کمکت کنه
با لبخند تلخی گفت: ممنون میشم دلم میخواد بمیرم از دردی که تا مغز استخونم دارم
بغلش کردم و گفتم:میفهمم، فراموش نکن کسی که دوستت داره برای اینکه تو رو به خانواده اش معرفی کنه امروز و فردا نمیکنه، اونی که هی معطل میکنه فقط دنبال خوش گذرونی ارزش نداره عمرت براشون هدر بدی!
#آیناز_مجتهدی
📃 @Sachligozal

دوستاعتمادعشقزندگیداستان
۳
۰
آیناز مجتهدی
آیناز مجتهدی
شاعر، نویسنده،
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید