از وقتی که یادم میاد مادر مامانم فلج بود البته مامانم میگه که بیماری هیدروسفالی گرفتن مامان بزرگم بعد دو سه سالگی من اتفاق افتاده اما خب من چیزی یادم نمیاد..
بیماری هیدروسفالی کم کم روی آدم اثر میزاره در گذر زمان یه تیکه ای از بدنت روز به روز ضعیف و ضعیف تر میشه تا اینکه یهو میبینی دیگه نه قادر به صحبت کردن درست و حسابی هستی و نه حتی میتونی دستات رو تکون بدی
به هیدورسفالی آب آوردن مغز هم میگن درواقع مایع مغزی_نخاعی بیش از اندازه توی بطن های مغز انباشته میشه و به مغز و اعصاب آسیب میرسونه توی بچه ها با بزرگ شدن بیش از اندازه سرشون نمود پیدا میکنه اما اگه توی بزرگسالان اتفاق بیفته جمجمه بزرگ نمیشه بلکه با اختلال توی راه رفتن و حافظه نمود پیدا میکنه.
یه بیماری صعب العلاج که اگه خدایی نکرده گرفتارش بشی حالا حتما نیازمند یکی دیگه هستی که ازت مراقبت کنه.
مسعود فراستی یه جمله ای داره که میگه دوست دارم اول بمیرم و بیفتم نه اینکه بیفتم و بمیرم.
خب اگه اول بیفتی و بعد قرار باشه که بمیری برای خیلی از افرادی که کسی رو در زندگیشون ندارن که بهش تکیه کنن و بدونن که مراقبشون خواهند بود یه کابوس واقعیه
در این بین خیلی از افراد تنها میمونن مثل خیلی از انسان هایی که ممکنه در اطرافتون دیده باشید که به بیماری مبتلا شدن و حالا افراد بی وفای اطرافشون حتی بهشون نگاه هم نمیکنن.
یا خونه سالمندانی که پره از انسان هایی که پنج سال یه بار یا ده سال یبار هم کسی برای ملاقات با اونها به سراغشون نمیره.
بعد فلج شدن مامان بزرگم تنها کسی که میتونست ازش مراقبت کنه پدربزرگم بود ما بهش میگیم باباعباس😁😀
یه پیرمرد خیلی خیلی مهربون و زحمتکش که خیلی هم لاغره:)
مراقبت کردن از مامان بزرگم کار راحتی نبود نه میتونست حرکت بکنه و نه درست و حسابی صحبت میکرد اگه کسی برای اولین بار باهاش حرف میزد امکان نداشت که یه کلمه رو هم متوجه بشه فقط افرادی که زیاد در کنارش بودن میتونستن متوجه حرفاش بشن.
به هیچ وجه حرکت نمیکرد و اگه کسی سرش رو برای مدتی روی بالش جا به جا نمیکرد استخونای گردنش حسابی درد میگرفتن چون حتی نمیتونست سرش رو یه کوچولو تکون بده.
برای نماز خوندن با کمک پدربزرگم وضو میگرفت به نماز جماعتی که توی تلوزیون میخوندن نگاه میکرد و پدربزرگم مهر رو روی پیشونیش میزارشت:)
برای غدا خوردن نیاز به فردی داشت که بهش کمک کنه و با قاشق بهش غذا میداد اونم آروم و با حوصله چون نمیتونست با سرعت فکش رو تکون بده و غدا بخوره حتی برای آب نوشیدن هم باید یکی کمکش میکرد.
برای دستشویی رفتن باید از لگن بهداشتی استفاده میکرد و اگه میخواستیم حمومش کنیم خب حتی تصورش رو هم نمیکنید که چقدر سخت بود...
مامان بزرگم حتی قادر نبود که دستاش رو تکون بده. وقتی میخواست حموم بره باید اول به کمک من و مامان و باباعباسم با زحمت خیلی زیاد میبردیمش حموم و بعد خداحافظی با باباعباس بقیه عملیات برعهده من و مامانم بود...
من مسئول تامین آب بودم و به دستور مامانم آب سرد و گرم میکردم😎(میدونم خیلی کار سختیه ولی خب ما اینیم دیگه😛) و مامانم هم مادربزرگم رو حموم میکرد. این پروسه تقریبا دو ساعت یا بیشتر طول میکشید.
این اواخر شدت بیماریش به قدری شده بود که یکی از پلک هاش افتادگی پیدا کرده بود و جلوی دید چشمش رو هم گرفته بود.
واقعا بیماری سخت و دردناکیه و کم کم انسان رو آب میکنه و از پا میندازه.
مادربزرگم به مدت ده سال یا بیشتر همین وضع رو داشت اون موقع ها من با پدر و مادرم در روستا زندگی میکردیم و داداشم هنوز به دنیا نیومده بود
من تقریبا شده بودم پیک مامانم😁 از اونجایی که پدربزرگم بلد نبود مرغ پاک کنه یا اینکه یسری خرید ها رو برای خونه انجام بده مامان من این کار ها رو انجام میداد بسته بندی ها رو داخل یه کوله پشتی بزرگ میزاشت و به من میداد
منم با سرعت نور از این ور روستا به اون ور روستا محموله ها رو جا به جا میکردم البته این پستچی زحمتکش باید در بین راه هزاران سوال و جواب خانمای فضولی که توی کوچه نشسته بودن رو هم پشت سر میزاشت و از سگای وحشی توی کوچه ها هم جون سالم به درد میبرد تا به مقصد میرسید.
تقریبا هرروز یه سر به بابا عباس و مادربزرگم میزدم این اواخر بابام برام دوچرخه خریده بود و حالا با دوچرخه کارم راحت تر شده بود😂
قبلش هم یا بستنی میخریدم تا سه تایی باهم بخوریم یا اینکه باهم فیلم تماشا میکردیم مخصوصا مامان بزرگم میدونست که من عاشق انیمیشن حنا دختری در مزرعه هستم به خاطر همین همشون به من میگفتن حنا همین الان هم باباعباسم بهم میگه حنا🤗
با اینکه مادربزرگم فلج بود اما کانون گرم و مهربونی بود که همیشه از بودن در کنارشون لذت میبردم
خاطرات من با باباعباس و مامان بزرگم خیلی خیلی شیرینن تک تک لحظات خاطره انگیزش خنده به لبام میاره و هربار خداوند رو بابت داشتن همچین افرادی در زندگیم شکر میکنم.
شاید اگه مامان من نبود اوضاع برای باباعباس خیلی خیلی سخت تر میشد.
زحمت شستن لباس های مامان بزرگم و مرتب کردن خونه و یه عالمه کار رو مادرم میکشید و من از این بابت خیلی به مامانم افتخار میکنم که هرگز پدر و مادرش رو فراموش نکرد و تا جایی که تونست بهشون خدمت کرد...
اما همه ماها نیروهای کمکی بودیم
کسی که حاضر شد 24 ساعت شبانه روز به مدت ده سال خودش رو به همراه مامان بزرگم داخل خونه حبس کنه و آزادی خودش رو برای مراقبت از مامان بزرگم از خودش سلب کنه کسی نبود جز باباعباس
بابا عباس من عاشقانه از مادربزرگم مراقبت میکرد و وقتی که دکتر گفت که مادربزرگم دیگه حالش خوب نمیشه و فقط دو سه سال دیگه عمر میکنه به شدت ناراحت شد و گریه کرد من ریزش اشک های پدربزرگم پشت در مطب پزشک رو دیدم و واقعا اون موقع متاثر شدم.
من عشق واقعی رو بین پدربزرگ و مادربزرگم دیدم عشق حقیقی که تا لحظه مرگ مامان بزرگم ادامه داشت و هیچ وقت از سمت هیچ کدومشون بی وفایی صورت نگرفت
اینجور افراد برای من خیلی جذابن انسان هایی که وقتی پیمان تعهد میبندن و قول میدن که فردی رو که برای ازدواج انتخاب میکنن تا ابدیت دوست داشته باشن و نه فقط در لحظات خوشی بلکه در لحظات سخت و طاقت فرسای زندگی هم کنارشون بمونن
پدربزرگ و مادربزرگ من حتی سواد هم نداشتن بر خلاف خیلی از عاشق و معشوق های ظاهری امروزی که دم از عشق میزنن اما به یه ماه نکشیده سر کوچیک ترین اختلافی از هم متنفر میشن...اونا زندگی خیلی ساده زیستانه ای داشتن و نکات و کتاب های روان شناسی هم نخونده بودن اما از روی حس عشق و البته تعهد پدر بزرگم تا تهش در کنار مامان بزرگم موند و ازش مراقبت کرد و بهش عشق ورزید
من فک میکنم دلیل اصلی این موضوع ایمانی بود که پدربزرگم به خداوند داشت هرچقدر که بزرگتر میشم بیشتر میفهمم که چرا خداوند توصیه کرده برای ازدواج باید اولین ملاک ایمان طرف مقابل باشه
امام حسن علیه السلام در این باره فرمودن:
نه خونه آنچنانی باعث خوشبختی میشه نه شغل هایی که میلیارد میلیارد درآمد دارن نه تیپ و قیافه و هیکل باعث میشه که شما با فردی نهایت عشق و وفاداری رو تجربه کنید«چیزی که متاسفانه در جامعه امروز ملاک انتخاب همسر برای خیلی از دختر و پسرها شده و در نتیجه با ازدواج های نادرست آمار طلاق هم بالا خواهد رفت» کسی از خدای خودش میترسه و عشق به خالق خودش در وجودش هست عشق بی شماری رو هم به همسرش تا ابد نثار خواهد کرد.
وقتی مامان بزرگم فوت کرد من ده سالم بود دیگه خونمون روستا نبود و اومده بودیم به شهر فردای اون روز امتحان هدیه های آسمانی داشتم به خاطر همین تصمیم گرفتم که خونه بمونم و مطالعه کنم
مامان و بابام و داداشم رفتن خونه مامان بزرگم
من درسم رو خوندم و شب پدر و مادرم برگشتن مامانم میگفت مامان بزرگت کلی مارو بوس کرده و گفته که چرا غزل رو نیاوردید؟ من با خودم گفتم اشکالی نداره فردا میشه دوباره بریم؟!
و بله مامان بزرگم همون شب فوت کرد
نمیتونید تصور کنید که چقدر برای من سخت بود و ناراحت کننده تک تک لحظاتش رو یادمه
از اینکه اون روز به خاطر امتحانم به مادربزرگم سر نزدم احساس پشیمونی خیلی زیادی میکردم
فکر نمیکردم که این آخرین باری باشه که فرصت دیدنش رو دارم
حتی تصور نمیکردم این آخرین باریه که فرصت این رو دارم دستای خوشگلش رو توی دستام بگیرم و بوسشون کنم
فکرش رو نمیکردم که این آخرین باری باشه که فرصت شنیدن اسمم رو از لبای قشنگش داشته باشم
به هرحال من آخرین فرصت رو از دست دادم و راستش با اینکه میدونم دست من نبوده و من درش بی تقصیرم اما هنوزم که هنوزه ته دلم میگم کاش اون روز منم برای آخرین بار مادربزرگم رو بغل میکردم و میبوسیدم.
تا از شهر به روستا رفتیم حسابی گریه کردم مامانم هم که دیگه حالش حتی قابل تصور نبود
فردای اون روز هم به مدرسه نرفتم:)
شب بود وقتی رسیدیم دیدم گوشه حیاط یه پیرمرد نحیف و لاغری داره با چشمای خستش اشک میریزه و ساکت یه جا نشسته و غمگینه
الان که با خودم فکر میکنم میگم کاش بشه در آینده هم یدونه باباعباس گیر من بیاد که وقتی مُردم اینجوری برام اشک بریزه و هرگز من رو تنها نزاره.