ویرگول
ورودثبت نام
مریم
مریمراه همیشه ادامه دارد. فقط کافی است با دل باز قدم برداری و بگذاری زندگی، آرام آرام، تو را با خود ببرد.
مریم
مریم
خواندن ۳ دقیقه·۱۱ روز پیش

بومِ بی پایان

سفر به کویر همیشه برایم یک جور جمع کردنِ دوباره ی خودم است؛ انگار که روح آدم در گرمای آرام شن ها نرم می شود و دوباره شکل می گیرد. آن روز هم همین حس را داشتم. تویوتا، مثل دوستی قدیمی که حرف نمی زند اما همیشه همراه است، بی صدا جاده را می بلعید و افق، آرام آرام شهر را پشت سرمان می گذاشت. باد گرم از پنجره داخل می آمد و موهایم را بهم می ریخت، اما همین شلوغی کوچک، آزادی شیرینی داشت. 

وقتی به قلب کویر رسیدیم، انگار وارد جهانی شدیم که زمان در آن کندتر میگذرد. ماسه‌ها زیر نور خورشید می درخشیدند و مثل موج های کوچک، آرام آرام جا‌ به جا می شدند. بوم را از صندوق عقب بیرون آوردم و روی زمین گذاشتم. دستم که به سطح خنک بوم خورد، فهمیدم که امروز قرار است چیزی متفاوت خلق کنم. تویوتا چند قدم آن‌ طرف تر توقف کرده بود و از همان جا با چراغ های خاموشش، کم حرف و مطمئن، نظاره گر ماجرا بود. 

باد شروع کرد به بازی کردن با شن ها. انگار ماسه ها در حال رقص بودند؛ رقصی آرام اما پُر از معنا. هر موج شن، یک جمله ی کوتاه از یک داستان قدیمی بود. داستانی که فقط کافی بود بنشینی و گوش بدهی. من هم قلم مو را برداشتم و خط اول را کشیدم؛ خطی که نه از من، بلکه از خود لحظه آمده بود. 

از همان ابتدا تصمیم داشتم نقش تویوتا را در مرکز نقاشی بگذارم؛ نه فقط به خاطر اینکه همراهِ سفر بود، بلکه چون در آن سکوت کویری، معنایی فراتر از یک ماشین پیدا کرده بود. نگاهش می کردم و حس می کردم این آهن سرد چطور با باد، با خاک، با سفر، یکی شده است. خطوطش را نرم تر از همیشه می کشیدم؛ انگار که بخواهم روح پنهانش را روی بوم بنشانم. 

هر بار باد شدیدتر می شد، دانه‌های ریز شن روی بوم می نشستند و طرح را کمی تغییر می دادند. اما من با آن‌ ها نمی جنگیدم. اجازه می دادم سهم خودشان را داشته باشند. حس می کردم این هم بخشی از درس کویر است. گاهی لازم نیست همه چیز را کنترل کنیم. کافی است همراه شویم، نه تسلیم، فقط همراه. آن وقت، زیبایی خودش راهش را پیدا می‌ کند. 

گاهی قلم مو را زمین می گذاشتم و فقط نگاه می کردم. به باد، به ماسه‌ هایی که از پیشِ پایم فرار می کردند، به آفتاب که کم کم مایل تر می تابید، و به تویوتا که انگار نفس می کشید. این لحظه‌ ها برایم شبیه نوعی عبادت بودند. عبادتِ نگاه کردن، شنیدن و پذیرفتن. کویر آدم را آرام آرام یاد می دهد که ناظر بودن، عقب‌نشینی نیست؛ بلکه شکل عمیق‌ تری از حضور است. 

نزدیک غروب، سایه‌ ها بلند شدند و رنگ ماسه‌ها از طلایی به مسی تغییر کرد. نور گرمِ آخر روز، بدنه ی تویوتا را درخشان کرد و من ناگهان تمام مسیرهایی را که تا امروز آمده بودم، در ذهنم دیدم. ماشین، سفرهای من، آدم‌هایی که آمده و رفته اند، لحظه‌ هایی که از کنارشان عبور کرده بودم ، همه مثل تکه‌ های یک پازل کنار هم قرار گرفتند. 

وقتی نقاشی تمام شد، بوم را کنار گذاشتم و کنارش نشستم. سکوت کویر، سکوتی نیست که آدم را خالی کند؛ سکوتی ست که آدم را پُر می‌کند. قلبم سبک شده بود، انگار چیزی درونم باز شده باشد. چشمهایم خیس شد، اما نه از غم از نوعی روشن شدن، نوعی سپاسگزاری. تویوتا هم همانطور آرام و بی ادعا کنارم بود؛ شاهدی که چیزی نمی گفت، اما همه چیز را در خود داشت. 

راه برگشت، آرام و نرم بود. بوم را پشت صندلی گذاشتم، اما مطمئن بودم بخش بزرگی از آنچه در این سفر آموخته بودم در همان دانه‌های شن باقی مانده است. فهمیده بودم که زندگی، یک دعوت همیشگی ست؛ دعوت به دیدن، به شنیدن، به همراه شدن با جریان. نه درگیر شدن، نه چنگ زدن، فقط جاری بودن و نظاره کردن. 

و تویوتا، در آن روز گرمِ کویر، فقط یک ماشین نبود. او مثل معلمی بود که بی‌صدا درس میداد .

«راه همیشه ادامه دارد. فقط کافی است با دل باز قدم برداری و بگذاری زندگی، آرام آرام، تو را با خود ببرد.»

دنده عقب با اتو ابزارماشینچالشدلنوشتهخاطره
۵
۰
مریم
مریم
راه همیشه ادامه دارد. فقط کافی است با دل باز قدم برداری و بگذاری زندگی، آرام آرام، تو را با خود ببرد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید