از وقتی همه چیز بینمون تموم شد مثل یه موجود خسته و تنبل فقط به سمت سکوت و تنبلی کشیده میشم.
فقط بخور، درس بخون، حموم کن، دستشویی برو، غذا بخور، سر بکن تو گوشی و بخواب...
نه برنامه خاصی دارم و نه کار خاصی انجام میدم...
نه با کسی حرف میزنم و نه کسی باهام حرف میزنه...
احساس میکنم بیماری چند شخصیتی گرفتم توی خونه یه آدم با ۹۰٪ درونگرایی هستم و توی مدرسه یه دختر شاد و درسخون با ۹۰٪ برونگرایی...
وسط شادی و لبخند دیگران بغض میکنم و ازشون دور میشم و وقتی کسی ناراحته نزدیکش میشم برای دلداری...
شب هارو با ترس میگذرونم تا دخترک روبروم نگاهم نکنه...
دخترک نفرین شده ای که فقط برای من وجود خارجی داره، فقط من میبینمش و فقط من حسش میکنم...
دختری که باعث شد روانی بشم...
دختری که چهار سال باعث شده خواب شب نداشته باشم...
دختری که موهای بلندو مشکیش که تا قوس کمرش میرسه.
پیرهن سفید بلندی که بلندیش تا روی ساق پاش میرسه، که مثل لباس خواب دختر های یتیم خونه های انگلیسه...
روبه روی من به نیمرخ میشینه و فقط به روبرو نگاه میکنه.
چهار سال تمام از نگاه هاش وحشت داشتم در حالی که اصلا به من نگاه نمیکرد، اصلا به هیچ چیز نگاه نمیکرد مثل یک مجسمه فقط برای به وجود آوردن اون حس وحشت اونجا مینشست.
زمانی بود که به خاطرش با قرص خواب به خواب میرفتم اما حتی توی خواب هم رهام نمیکرد...
شب ها بختک میگرفتم و تا پای مرگ میرفتم...
« بختک حالتیه که توی خوابی و احساس خفگی میکنی یا ممکنه احساس کنی توی خطری ولی هرچی جیغ و داد کنی روی بی صدا باشی و در دنیای واقعی کسی متوجه حال بدت نشه...»
تقریبا کنار اومدم باهاش طوری که شب های استثنایی که بختک نمیگیره تنم رو، چشمام رو باز میکنم و اروم میگم« پس امشب کجاعی؟» که دقیقا همون لحظه میاد و میوفته به جونم.
اونقدری باهاش کنار اومدم که بگم تهش اینه که خفم میکنه و دیگه بیدار شدنی در کار نیست...
مشکلاتم رو تنهایی به دوش میکشم حتی اگر قادر به حل کردنشون نباشم...
حرف هارو خودم میشنوم و تحمل میکنم و ...
ولی همه سختی هایی که توی خونه تحمل میکنم رو توی مدرسه به شکل یک بمب از شادی به بقیه انتقال میدم.
چه کسی جز همون دوستایی که رهام کردن میدونستن که پشت این لب های خندالو، یک جفت چشم اشک آلود نشسته و زانوی غم بغل گرفته...
کی میدونه که در هفته این دختر تا حد جنون دیوانگی میره...
یجورایی از خودم میترسم...
چند روز پیش یه خودکارم رو زمین دیدم، خیلی بی دلیل به سرم زد بزنمش به دیوار، و زدم و اون هم شکست...
صداش هنوز توی گوشمه...
اونا اولین حرکات من بودن برای فهمیدن اینکه کنترل مغزم و فرماندهیش داره از دستم خارج میشه...
به این پی بردم که دارم یه بیمار جنونی و جانی میشم.
ولی حدود یک هفته ای میشه که دیگه هرچقد هم که تحمل کنم بمب شادی نیستم به جاش یه بمب از عصبانیت هستم...
یه بمب از درد، از غم، از شکستگی...
ای کاش به اندازه یک سال و نیم دوستیه بینمون برای دله شکستم ارزش قائل میبودن اما نبودن...
ای کاش یکی با پا فشاری زیاد میپرسید چه مرگته...
ای کاش یکی سرم رو توی بغلش میگرفت و میگفت گریه کن...
اما حقیقت اینه که دیگه حتی اشکی هم برای ریختن ندارم...
سرچشمه های بدنم دارن خشک میشن...
اشکم خشک شد.
لبخندم خشک شد.
صدای قهقهه شادم خشک شد.
اون ماسک دروغیم هم خشک شد.
و من حالا فقط بایه جسم خشک شده دقیق مثل یک ربات میگذرم از همه چیز...
زندگی دیگه واقعا معنایی نداره برام...
شاید چون دارایی های معنی دارم رو از دست دادم...
اما من همه تلاشم رو برای داشتنشون کردم اما اونا...