حوصلم سر رفته!
واقعا چقدر بده تو کارات عجول باشی!
از ساعت هشت که بهم گفتن قراره یه سالن ورزشی خانوادگی رو رزرو کنن از نظرم برای همه چیز بی حوصله شدم!
از نظر خودم یک ساعتی یا شاید هم بیشتر رو در حموم گذروندم اما وقتی اومدم بیرون فقط نیم ساعت گذشته بود...
تا لباس پوشیدم و خواستم مو خشک کنم پنج دقیقه گذشت...
از بیکاری تمام رفتم با جمع خانوادگی که داشتن بازی میکردن بازی کردم!
یه بازی به اسم |قاچو|.
میدونید چیه؟
شاید نه شایدم آره پس یه توضیح کوچولو راجبش میکنم!
یه بازی با پنج تا سنگ کوچولو که حالا مراحلی هم داره!
چه توضیحی شد!
شاید تو یه پست کامل توضیحش دادم! شایدم از بی حوصلگی یادم رفت!...
خلاصه که گذشت ولی هنوز ساعت نه و نیم بود و من تا یازده باید صبر میکردم!
منی که اکثر اوقاتم رو در گوشی میگذروندم الان حتی چیزی هم تو گوشی نداشتم!
نه رمان نه فیلم و نه حتی انیمه ای که منو مجذوب خودش کنه!.
شاید اگر زمان دیگه ای بود قطعا میشد ولی الان نه...
نه انیمه دفترچه مرگ و نه وان پیس...
هنوز ساعت ده و ده کمه...
از مامانم میپرسم که میذاره برم یا نه اما به دلیلی که در پست قبلیم گفتم اجازه نمیده.!
ولی هنوز امید دارم.
هرچقدر هم نقاب بزنم اما وقت گذروندن باهاشون رو دوست دارم!
قلبم شکست:)
همه چیز حوصله سر بر شده!
میزنم رو برنامه تلگرام ولی وارد روبیکا میشه...
خارج میشم ولی تاریخچه میاره...
کنترل دستام خارج شده از دستم...
ساعت سه دقیقه به ده شده فعلا...
چند دقیقه ای انیمه میبینیم ولی فکرم پیش پایان جوجوتسو کایسن میره!
آیا فصل سومی داره؟ ای کاش داشته باشه!
ساعت ده شد.
همه اپلیکیشن های اینترنتی هارو به جز اونایی که با فیلتر شکن کار میکنن رو با شارژ مامان جان چک کردم تا بلاخره یه رمان به اسم جدید پیدا کردم.( چشم آبیه من)
« گوشی من و مامانم شریکه»
هر یک خطی که میخوندم یک بار به ساعت گوشی نگاه میکردم اما چرا زمان نمیرفت؟
ساعت ۱۰ و ۷ دقیقه شد.
ژانر زمان طنزه اما حتی برام خنده ام نداره، شاید چون خیلی کلیشه ای و قابل پیشبینی!
مورچه ها از روی لباسم رد میشن و من عصبی با حرکت انگشت و ناخن پرتشون میکنم...
ساعت ۱۰ و ۱۲ شد.
به نظرم ای کاش یکم از واقعیت هم استفاده میکردن!
یعنی چی از مدرسه که میای مامان با روی خوش ازت استقبال میکنه؟
والا من که هربار میام خونه یا مامانم خونه نیست یا اگر باشه خوابه، شایدم داره خیاطی میکنه خلاصه که اصلا به من توجهی نداره...
چرا احساس میکنم اصلا سالن نگرفتن؟
ساعت ۱۰ و ۱۸ دقیقه شد.
چرا سعی نمیکنن یکم واقعی بنویسن البته در این مورد شک دارم چون شاید من یکم با رفقام غیر عادیم!
اینا با هم هرکاری میکنن که شاد باشن ولی من و رفقام فقط حرف میزنیم و هرموقع میخوام شیطونی بکنم برای جلوگیری از آبروریزی جلومو میگرن! آخه یعنی چی خب منم دل دارم!
اونا این عقیده رو دارن که من بیش فعالم.
شاید راست میگن چون تمام انرژی منفی هام رو جمع میکنم و پیش رفقام به شکل انرژی مثبت میدم بیرون.
ساعت ۱۰و ۲۴ دقیقه شد.
چرا همه دختر پسرا باید چشم آبی و چشم سبز باشن؟
اگر اینطور بود دیگه چرا بهمون میگن شرقی؟ خب ماهم دیگه چیزی از غربی ها کم نداریم! دماغ و لب و چال گونه خدادادی عالی! چشم یا آبی یا سبز! پوست هم که سفید! خوش اندااااااام. پولداااااااااااار.
اونوقت ما: دماغ گنده مث فلفل دلمه ای شایدم مثل خیار شکسته! فقط درصد کمی دماغشون خوبه. چشم قهوهای! لب یا باریکه یا اینقدر بزرگ میگن ژل زدی! صورت پر جوش! گندمی یا سبزه! هیکلم که یا چوب کبریتیم یا هرکول! سر اینکه کی برای اون رفیقش یه شکلات بخره که از قند خون پایین نمیره دعوا میکنیم!
ما ایرانیا فقط قوه تخیلمون خوبه! و اینکه ممکنه از صد درصد فقط پنج درصدمون خدادادی خوشگل و همه چیز تموم باشه که اون پنج درصدم اخلاااااااق ندارن!
ساعت ۱۰و ۳۴ دقیقه شد.
چرا همه فامیلی ها یا راده یا رادمنش؟؟؟؟؟
بابا یکم بکشید بیرون از این رادا...
تا حالا به پاهای مورچه دقت کردین؟
مثل پاهای عنکبوتن ولی کوچیک!
تازه تعدادشونم زیاده!
ساعت ۱۰ و ۴۰ دقیقه شد.
خوابم میاد. از خمیازه زیاد چشمام پره اشک شده!
ساعت۱۰ و ۴۵ دقیقه شد.
امشب سالن نداریم اصلا و سالن برای فرداس.
من اشتباه فهمیدم:)
ای کاش معنی این لبخند و که داره فحش میده بفهمید!
خوابیدم.
ساعت ۱۰ و ۵۰ دقیقه شد.