سلام:)
امروز واقعاً روز پرمشغلهای بود و اینکه این چند روز پست نذاشتم چون که هم نتم کم بود هم حوصله نداشتم...
هم مشکلات خیلی زیاد بودن برام و فشار روحی روانی که بهم وارد میشد خیلی اذیتم میکرد برای همین سعی کردم فقط خودم رو با فیلم دیدن سرگرم کنم اونم انیمه!
اسرافیل پایانی و اتک آن تایتان!
دوتا انیمه فوق العاده جذاب!:)
بعد از دو روز یا سه روز دوتا دوست مجازیم بهم پیام دادن و هر دوتا باهام خداحافظی کردن...
یکم برام دردناک بود ولی منم باید تصمیم بگیرم که دیگه ازشون دور باشم چون که هر دوتا و منو دوست دارن ازم دور هستند و من رابطه مجازی رو نمیتونم تحمل کنم چون توی مجازی هیچی وجود نداره و بهم خیانت شده!
و این دوری برای هرسه ما بهتره!
یکیشون میاد بهم میگه که...
تو این دو روزی که پیامتو سین نمیکردم اصلاً سروشو حذف کرده بودم من!
این قلب منو شکوند ولی...
مهم نیست!
چون برای همیشه به دوستیمون کات داد و رفت و من موندم و یه دنیا بیخبری:)
اون یکی دوستمم که آقا هومنه قصد خودکشی کرده...
منی که خودم سابقه خودکشی داشتم و ناموفق بوده واقعاً مثل سگ پشیمونم که چرا همچین غلطی کردم!
خانوادهام ازم میترسن دیگه و هر چیزی که بخوام برام فراهم میکنن تا دست به کار احمقانهای نزنم و این عمق فاجعه رو به من نشون میده و بهم میگه که دیگه بهم اعتماد ندارن برای همین پشیمونم:(
حالم شده مثل حال اون دختری که حالش داغونه ولی ایموجی خنده میفرسته!
توی قلبم یه حفره باز شده که سیاهیش مثل سیاهی عمق چاهه...
مثل تاریکی شب...
مث دنیای یه ادم مادرزاد نابینا...
و هرچی درد و مشکل دارم دست به دست همدیگه میدن و دیوارههای این حفره رو بزرگتر میکنن...
یه جورایی آزار میده منو اینکه همه آدما این کشور اینجوری افسردن
واقعا پیش هرکی رفتم و باهاش حرف زدم به قول بچه با کلاسا و کارمندا باهاش مصاحبه کردم تنها چیزی که از حالشو حرفاش فهمیدم این بود که افسردگی حاد داره و متوجه شدم که همه آدما مشکل دارن...
ولی با این حال کم نمیارن و پس نمیکشن پس بزار با حرفام یه سیلی بهت بخوره هومن جان! اگه همه مثل تو فکر میکردن و خیلی زود جا میزدن الان جمعیتمون شاید فقط افراد رده بالا و پولدار میبودن و کسایی که دستشون به دهنشون میرسید!
جمعیتمون باید یک دهم میشد...
خلاصه بذار برات روشن کنم:
تو حتی از یک مورچه هم ضعیفتری:)
مورچه دونشو بلند میکنه، با اینکه میدونه توی راهی که میره ممکنه چند جفت چشم بهش خیره باشن، ممکنه چند پا در حال رفت و آمد باشن، ممکنه چند دست در حال جنب و جوش باشن، بازم به راهش ادامه میده:)
چون که زندگیش همینه جا نمیزنه ولی تو با اینکه هنوز اول راهی با دیدن یه انگشت جا زدی:(
برای همین میگم یکم به خودت بیا!
میدونم که اصلاً ممکنه حرفای منو نخونی و بهشون توجه نکنی و یا بگی که این از مشکل من خبر نداره به خاطر همین زدن این حرفا براش راحته ولی باید بگم که: شاید محل زندگیامون فرق داشته باشه شاید خانوادههامون فرق داشته باشن اما از اونجایی که توی یک کشور ثابت زندگی میکنیم و اخبار ثابتی بهمون میرسه مشکلاتمون به هم مشابه هستن پس فکر نکن تنهایی!
حتی به نظرم تو باید به عنوان یک فرد که این مشکل رو داره با بقیه همدردی کنی نه اینکه ببازی...
باخت خیلی بده!
همیشه میگن که از باخت درس میگیری ولی این باختی که تو داری میدی نتیجهاش پایان همه چیزه!
من خودم بعد از اون اتفاق و ماجرای خودکشی واقعاً تعداد موهای سفیدم از ۷ یا ۸ تا شاید به ۱۰ تا ۱۱ تا رسیده با این سن کم!
من فقط ۱۶ سالمه ولی کاریه که خودم با خودم کردم:)
نتیجهاشو قبول میکنم و به عنوان یک تجربهدار به همه شماهایی که توی این راه قرار گرفتین میگم که وقتی که از زیر اون پاها، دستها و چشمهایی که جا خالی میدین خیلی لذت بخشتر از اینه که همون اول راه با دیدنشون ترس کنی و همون جا بمونی!
این یه شعار نیست این یه مثاله که زندگیمو و زندگیتونو شرح میده!
قوی باش!