نامه ای مینویسم به آیندهٔمان...
زمانی که در خطر بود جان روحت، به یاد بیاور که اصلیت امنیتت به خاطر چیست...
زمانی که در خطر بود جان روحت، به یاد بیاور که چرا گریه میکردی با شنیدن شهدا و کربلا و هویزه...
زمانی که در خطر بود جان روحت، به یاد بیاور آخرین کلمات وداع شهدا را...
...
در آغاز راه سرتاسر وجودم را دلتنگی بود که گرفت، غم دوری بود که گرفت، بغض بود که گرفت و بغض بود و بغض...
حتی روز اول هم حس و حالم یک حس حال عادی بود، حس حالی که همه افراد در این سفر بهطور مشترک
داشتند.
دوری از خانواده، استقلال، خود مراقبتی، آزادی، دیدار شهدا، رسیدن به مراد دلشان و ...
ذوق کورم کرده بود و از یاد برده بودم که چرا برای آمدن به این سفر کوتاه کلی التماس کردم.
چشمها و گوشهای روحم بسته بودند و تلاشی برای باز کردنشان نمیکردم.
گویا منتظر یک تلنگر بودم که خوب به صدا در امد این تلنگر...!
روزی که به یادمان رفتیم و داستان شهید علم الهدی
، شهید آرمان، شهید قدوسی و ... را فهمیدم، تازه متوجه شدم که چقدر عمرم را با جاهلیت گذراندم.
سعی میکردم به یادم بسپارم سختی ها را، دوری ها را، جدایی ها را، دلتنگی ها را و رسیدن ها را...
زمانی که خود را جای مادران شهید میگذاشتم صورتم از اشک خون میشد و قلبم تکه تکه...
زمانی که خود را جای شهدا میگذاشنم فقط حیرت و تعجب بود که سرتاسر وجودم را فرا میگرفت، ولی تنها سهم همدردی ام با ایشان گریه بود و گریه بود و گریه...
و بهترین بخش این سفر تا کنون آنجایی بود که شنیدم:
«در ورقش نوشتند خدا او را برد، خدا همه اش را برد...»
همان لحظه بود که از ته دل آرزو کردم که «خدا همه ام را ببرد».
و این بردن و رسیدن چقدر زیباست...
و چقدر غروبشان پایدار بود، غروبی زیبا...
آنها غروبی شدند برای طلوع ما ولی چه بسا...