ویرگول
ورودثبت نام
مینا هستم
مینا هستمدل نوشته هایم ساده و صمیمی است واقعی است و به دور از تعارف
مینا هستم
مینا هستم
خواندن ۲ دقیقه·۴ ماه پیش

نشخوار ذهنی

نمی‌دونم شما هم مثل من این روزها، بهترین لحظات عمرتون رو چقدر درگیر این سؤال می‌کنید: «قرار چی بشه؟»

من همیشه بد یاد گرفتم که آینده رو ببینم. حتی وقتی در لحظه‌های خوشی و خنده هستم، نمی‌تونم با همه وجودم لذت ببرم. همیشه نگرانم: یک ساعت بعد، یک روز بعد…

گاهی اطرافیانم می‌گن: «زندگی رو کنترات گرفتی! کمی رها کن و از الان لذت ببر.»

این روزها، ترس «چی میشه؟» بیشتر از همیشه به خاطر مسائل مالی من رو درگیر کرده. نه این‌که موضوع پیچیده یا سنگینی باشه، ولی مثل خیلی‌ها تحت فشار شرایط هستم. می‌دونم این وضعیت موقتیه و زود رفع میشه، اما ترس، مثل سایه تمام طول روز با منه و اجازه قدردران بودن از آنچه هستم رو از من گرفته

برای فرار از این صدا، به هر چیزی چنگ می‌زنم: دیدن فیلم و سریال، کتاب خواندن، خوابیدن… اما این فقط چند ساعت سکوت میاره و بعد دوباره همون آژیر خطر شروع می‌کنه به صدا کردن. مغزم تلاش می‌کنه من رو «امن» نگه داره، اما گاهی این تلاش مثل آژیری میشه که بی‌دلیل مدام روشن میشه.

مشکل اینه که فرار با دل‌مشغولی فقط صدا رو موقت کم می‌کنه، نه این‌که خاموشش کنه. برای همین، ترس بازمی‌گرده.

امروز تصمیم گرفتم بنویسم، اما دوباره همون افکار شروع شدن. با خودم گفتم چه چیزی بهتر از این‌که همین رو روی کاغذ بیارم؛ شاید من آرام بگیرم و شاید کسی که مثل منه، کمک بگیره.

در کتابی خوانده بودم:

«به جای جنگیدن با فکرها، یاد بگیر بهشون اجازه بدی بیان و برن، بدون این‌که دنبالشون بری. وقتی فکر بد اومد، به جای گفتن "نه نه نمی‌خوام فکر کنم"، به خودت بگو: "این فقط یک فکره، نه یک واقعیت." تصور کن که فکر، مثل یک برگ روی آب هست و با جریان میره. تو فقط تماشاگر هستی، نه قایق‌ران.»

و همچنین چند روش یاد داده بود یکی از اون ها این بود که «وقتی حس ترس یا فکر بد اومد، قبل از این‌که خودت رو مشغول کنی، فقط ۱۰ ثانیه مکث کن.

دستت رو روی قلبت بذار و بگو: "الان امنم. این فقط یک فکره."»

آخ که این روش چقدر عالی بود. کمک کرد بغض یا ترسی که همیشه پنهان می‌کنم باز بشه. شروع کردم آرام اشک ریختن…

بله، موفق شدم بعد از مدت‌ها بار سنگین افکار پوچ رو از قلب و ذهنم باز کنم. این بغض ترکیده، نشونه اینه که بالاخره به خودم فرصت دادم کمی با اون حس رو‌به‌رو بشم، بدون این‌که فوراً دنبال خاموش کردنش باشم.

اشک و بغض، فشار انباشته‌ای بود که راه خروج پیدا کرد؛ یعنی قلبی که آرام‌آرام سبک می‌شود.

و همین‌جا فهمیدم: گاهی باید به ترس‌هایمان اجازه بدهیم نفس بکشند، تا ما هم بتوانیم نفس راحت‌تری بکشیم.

فرار همیشه راه چاره نیست .

نشخوار ذهنیخودشناسیکتاب
۵
۸
مینا هستم
مینا هستم
دل نوشته هایم ساده و صمیمی است واقعی است و به دور از تعارف
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید