رو مبل نچندان راحت ویلا نشسته بودم و داشتم به صفحه ی مانیتور نگاه میکردم
تو دلم گفتم مرده شور زندگیم رو ببرن که سرنوشت من وصله به اعدادی که قرار هست الان بیاد روصفحه
و اومد . رتبه ی کنکورم که از اونی که توقع داشتم بیشتر شده بود ( به خاطر تراز سیوی ها و تراکم تراز که توضیح دادنش از حوصله ی من خارجه)
بعد از اینکه با فلانی و فلانی و فلانی رتبه م و درمیون گذاشتم رفتم روی پله های ویلا که رو به کوه بود نشستم و کلی گریه کردم. مامانم اومد بغلم کرد و باز گریه کردم . الانم که دارم می نویسم بازم دارم گریه میکنم
دلم میخواست خودم و پرت کنم سمت کوه و مهم نبود اگه بلایی سرم میومد
به خودم و اون مسافرت نکبت فحش دادم و اون شب با اختلاف بدترین شب زندگیم بود
شبی که شورترین بلال زندگیم و خوردم
جریان این شد که من رشته ای که میخواستم و میارم ولی این سری تهران نه و شهرستان
منی که تصورشم نمیکردم بخوام به اینجا برسم که زندگیم و بندازم تو چند تا چمدون بعد برم یه شهری که کیلومتر ها از تهران و خونه ی واقعیم دورتره و بعد با پنج نفر دیگه تو یه خوابگاه زندگی کنم اونم شش - هفت سال لعنتی
حالم بد بود و بد هست..... دلم میخواست همه ی آدمها دهنشون و ببندن دلم میخواست کسی نظر نده
قرار هام و کنسل کردم . گفتم گوربابای پول بلیط تئاتر
صفحات مجازیم و چک نکردم . گفتم گوربابای اون پسر لعنتی
پیام هام و جواب ندادم. گفتم گوربابای دوستام
دلم میخواست برم بخوابم رو تختم و کسی باهام تا چند سال آینده کاری نداشته باشه
سر سفره دهنم و بسته بودم و به مکالمه ی مامان و بابا و داداشم گوش میدادم
میخواستم بدونم خونمون بدون من چه شکلی میشه
مامانم وقتی فهمید از خونه رفتنم قطعی شده بغلم کرد و گریه کرد
بابام داشت به مامانم یواشکی میگفت که تو راه برگشت از سرکارش به خونه گریه ش گرفته و شب هم وقتی من خواب بودم روم پتو انداخته و از خودش پرسیده این هفت سال کی قراره حواسش به این بچه ی سرمایی باشه و شبها روش پتو بندازه؟
همه یه جوری رفتار میکنند انگار دارم میمیرم
داداشم مهربون تر شده و از نقاشی هام تعریف میکنه
مامانم غذاهای موردعلاقم و تو این چند روز درست کرده پشت سر هم
رفتم میدون تجریش و تک تک لحظات و بلعیدم
من همه جای اون محله خاطره دارم
تو کوچه هاش به خاطر کارنامه ی قلمچیم گریه کردم
تو کافه هاش کراشم(اره میدونم کلمه ی درخوری نیست!) و دیدم
تو باغ فردوسش پیاده رفتم زیر بارون
کنار خیابون ولیعصرش آش خوردم
دلم نیست که برم
دلم نیست که این شهر و با هوای کثافتش ول کنم
دلم نیست که پنجره ی ماشین جایی جز برج میلاد و نشونم بده
دلم نیست......
حالمم خوب نیست
میگم کاش انقدر درسخون نبودم و رتبه م به رشته های خوب نمیخورد که به خاطرشون مجبور نشم برم شهرستان دور
دوست دارم بزنم دهن آدمهایی که میگن زندگی خوابگاهی خوبه و بزرگ میشی
دوست دارم همه ساکت بشن
دوست دارم این دفعه یکبار هم که شده خدا حرف بزنه
میخوام شماره تلفن خدا رو پیدا کنم و بپرسم میشه یه کاری کنی؟ چون من دارم به فنا میرم
این روزها از همه بدم میاد جز مامان و بابا و داداش و حیوون خونگیم
کاش زودتر بگذره