کیانا
کیانا
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

این روزهای کثافت

رو مبل نچندان راحت ویلا نشسته بودم و داشتم به صفحه ی مانیتور نگاه میکردم

تو دلم گفتم مرده شور زندگیم رو ببرن که سرنوشت من وصله به اعدادی که قرار هست الان بیاد روصفحه

و اومد . رتبه ی کنکورم که از اونی که توقع داشتم بیشتر شده بود ( به خاطر تراز سیوی ها و تراکم تراز که توضیح دادنش از حوصله ی من خارجه)

بعد از اینکه با فلانی و فلانی و فلانی رتبه م و درمیون گذاشتم رفتم روی پله های ویلا که رو به کوه بود نشستم و کلی گریه کردم. مامانم اومد بغلم کرد و باز گریه کردم . الانم که دارم می نویسم بازم دارم گریه میکنم

دلم میخواست خودم و پرت کنم سمت کوه و مهم نبود اگه بلایی سرم میومد

به خودم و اون مسافرت نکبت فحش دادم و اون شب با اختلاف بدترین شب زندگیم بود

شبی که شورترین بلال زندگیم و خوردم

جریان این شد که من رشته ای که میخواستم و میارم ولی این سری تهران نه و شهرستان

منی که تصورشم نمیکردم بخوام به اینجا برسم که زندگیم و بندازم تو چند تا چمدون بعد برم یه شهری که کیلومتر ها از تهران و خونه ی واقعیم دورتره و بعد با پنج نفر دیگه تو یه خوابگاه زندگی کنم اونم شش - هفت سال لعنتی

حالم بد بود و بد هست..... دلم میخواست همه ی آدمها دهنشون و ببندن دلم میخواست کسی نظر نده

قرار هام و کنسل کردم . گفتم گوربابای پول بلیط تئاتر

پیام هام و جواب ندادم. گفتم گوربابای دوستام

دلم میخواست برم بخوابم رو تختم و کسی باهام تا چند سال آینده کاری نداشته باشه

سر سفره دهنم و بسته بودم و به مکالمه ی مامان و بابا و داداشم گوش میدادم

میخواستم بدونم خونمون بدون من چه شکلی میشه

مامانم وقتی فهمید از خونه رفتنم قطعی شده بغلم کرد و گریه کرد

بابام داشت به مامانم یواشکی میگفت که تو راه برگشت از سرکارش به خونه گریه ش گرفته و شب هم وقتی من خواب بودم روم پتو انداخته و از خودش پرسیده این هفت سال کی قراره حواسش به این بچه ی سرمایی باشه و شبها روش پتو بندازه؟

همه یه جوری رفتار میکنند انگار دارم میمیرم

داداشم مهربون تر شده و از نقاشی هام تعریف میکنه

مامانم غذاهای موردعلاقم و تو این چند روز درست کرده پشت سر هم

رفتم میدون تجریش و تک تک لحظات و بلعیدم

من همه جای اون محله خاطره دارم

تو کوچه هاش به خاطر کارنامه ی قلمچیم گریه کردم

تو باغ فردوسش پیاده رفتم زیر بارون

کنار خیابون ولیعصرش آش خوردم

دلم نیست که برم

دلم نیست که این شهر و با هوای کثافتش ول کنم

دلم نیست که پنجره ی ماشین جایی جز برج میلاد و نشونم بده

دلم نیست......

حالمم خوب نیست

میگم کاش انقدر درسخون نبودم و رتبه م به رشته های خوب نمیخورد که به خاطرشون مجبور نشم برم شهرستان دور

دوست دارم بزنم دهن آدمهایی که میگن زندگی خوابگاهی خوبه و بزرگ میشی

دوست دارم همه ساکت بشن

دوست دارم این دفعه یکبار هم که شده خدا حرف بزنه

میخوام شماره تلفن خدا رو پیدا کنم و بپرسم میشه یه کاری کنی؟ چون من دارم به فنا میرم

این روزها از همه بدم میاد جز مامان و بابا و داداش و حیوون خونگیم

کاش زودتر بگذره

سالشبکنکورغمخوابگاه
همینجوری می نویسم . همینجوری خوب میشم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید