چند وقتی میشه که میخوام بنویسم ولی موفق نمیشم
نمیدونم این خوبه یا بد.
چون من هر وقت به کلمات پناه بردم یعنی حالم عادی نبوده.یعنی داشتم احساسات عمیقی رو تجربه میکردم...چه غم....چه عشق و یا خشم و نفرت و گاهی شادی...
به این فکر کردم الان که نمیتونم بنویسم یعنی احساساتم درگیر نیستند و این برای من بی سابقه ست. برای منی که عادت دارم همیشه همه چیز و به کلمات گره بزنم و کلمات و به خودم.
حس میکنم که دارم عوض میشم و نمیدونم این خوبه یا بد. و حقیقتش و بخوای اصلا دلم نمیخواد که بفهمم.
دیگه برعکس بقیه روزها دنبال جواب نمیگردم ، همین که سوال و بفهمم برام کافیه.
منظورم و تو شاید نفهمی ولی خودم میفهمم و این کافیه.
چند وقت پیش با یکی از بچه های دانشگاه چند ساعت پیاده روی کردیم .
و من اصلا نفهمیدم زمان چطور گذشت.شب که رو تخت دراز کشیدم ، درد پاهام این و یادم اورد که چقدر راه رفتم و چقدر حرف زدم
و چقدر دلتنگ یه مکالمه ی عمیق با یه دوست بودم.
به این فکر کردم که از آدم هایی که پارسال به عنوان رفیق تو زندگیم بودند چه خبر؟
بعد دیگه به جواب این سوال فکر نکردم . همین که تو سوالم فعل «بودند» و دارم می بینم کافیه.
همین که بدونم یه سری آدم الان دیگه به گذشته تعلق دارند برام کافیه.
دیگه نمیخوام بدونم چرا؟
حتی یادمه یه شب تا صبح فقط از خدا پرسیدم چرا؟چرا؟چرا؟
شبی که قلبم شکسته بود و به مامانم گفته بودم کاش من قلب نداشتم مامان
الان میفهمم که جواب چرا مهم نیست اصلا دیگه
یادمه وقتی تصمیم گرفتم پشت کنکور بمونم ، جمله ای که تو پینترست دیده بودم و نوشتم و زدم رو کتابخونه ی کنار میزم .
تو کل اون دوران همش تو ذهنم میگفتم چرا من الان اینجام پشت این میز و این کتاب ها و اون آدم ها دارن زندگی میکنند ولی من همین جا حبس شدم ؟
امسال وقتی واسه اولین بار پا گذاشتم تو دانشگاه و سردر دانشکده رو دیدم تو دلم گفتم امروز همون یک روزیه که قرار بود بفهمم چرا باید صبر میکردم.
میدونی اصلا قشنگیش به همینه که گاهی اوقات ولش کنی!
کنکاش نکنی، دنبالش نری ، پیگیرش نباشی
الان خیلی وقته که دارم رها کردن و تمرین میکنم.
و تا وقتی رها نکنی نمی فهمی داشتی چیا رو تحمل میکردی.
خلاصه من حالم خوبه! نقاشی هام از قبل قشنگترن ، رشته م و از روز اول بیشتر دوست دارم،قدرت نه گفتنم سرجاشه و آدم هایی رو پیدا کردم که میدونم میتونم کنارشون خودسانسوری نکنم.
پس بهم حق بده اگه دیگه دلم نخواد پشت سرم و نگاه کنم.
اگه دلم نخواد وصله بزنم به تیکه پاره های گذشته
اگه دلم نخواد پل هایی که بقیه سوزوندن و باز بسازم
و ببین
راستش و بگم؟
واسه اولین بار تو زندگیمه که حس میکنم هیچ تعلق خاطری به گذشته ندارم.
و میدونی بازم میگم
منظورم و تو شاید نفهمی ولی خودم میفهمم و این کافیه.