دوست دارم که قلبم را بشورم و بعد روی طناب های تراس خانه پهنش کنم و بعد دعا کنم که طوفان بیاید و باد آن را با خود ببرد
این ساعت ها
سنگینی اتفاقاتی که رخ ندادند و رخ دادند من را به قعر چاه می کشانند
این ساعت ها
وقتی که هوا تاریک می شود و به زندگی فکر میکنم ،
حس میکنم شب مثل قطرات روی بدنم فرو میریزد و من را در خود حل می کند
خاطرات روی صورت و بدنم ردهایی به جا گذاشته اند انگار که زیر باران اسیدی مانده ام
و این زخم ها هم غیرقابل دیدن هستند و هم غیر قابل درمان
به این فکر میکنم که فردا باید شروع کنم به جست و جو
جست و جو برای یافتن کلیدی که قفل های درون ذهنم را باز کند و من را از دست خودم نجات دهد
اما می دانم صبح که می شود
دوست دارم هیچ کاری نکنم
دوست دارم بنشینم و به حل نشدن شکر در چای سرد روی میز نگاه کنم
دوست دارم به صحبت کردن آدم ها گوش بدهم اما جوابشان را ندهم
حس میکنم هیچ کس من را نمیفهمد
حس میکنم باید روی پیشانی ام مترجمی برای روحم نصب کنم تا آدم ها معنای من را بفهمند
حس میکنم یک هیولای بزرگ هستم که وقتی در مهمانی های دوستانش ظاهر می شود همه در دل می گویند این از کجا پیدایش شد؟
هیچ وقت جا نمی شوم
همیشه یا خیلی بزرگم یا خیلی کوچک
یا بیش از حدم یا نامرئی
انگار که قرار نیست جا شوم
نه در مهمانی ها نه در زندگی و نه در دستان او
انگار که هیچ وقت اندازه نیستم
نه اندازه ی قلب کسی نه ذهن کسی
یا خیلی پررنگم مثل رنگ جیغی که روی بومی خط کشیده
یا صورتکی کم رنگ هستم در پس زمینه ی نقاشی فرد دیگری
همیشه همین بوده
یا بودم و یا نه