خیلی اون روز مود بدی داشتم، دلم از زمین و زمان پر بود و ذهنم به قدری مشغول بود که کل روز نتونستم هیچ کاری بکنم. حال بدم از سرو وضعم و احن حرف زدنم معلوم بود، البته که بخش زیادیش بخاطر خودش بود که حتی از داستان بی خبر بود.
تحمل این حال عجیب و غریب من رو نداشت، به خصوص اینکه نمیتونستم بگم این حالم بخاطر تو هست؛ غروب اومد دنبالم تا بلکه با بیرون رفتن حال و هوام عوض بشه با همون اخمای تو هم و بی محلی کردن منتظر موند تا با دل صبر آرایشم رو کامل کنم و حاضرشم، چند روزی بود که دلم میخواست برم پل طبیعت، اولین باری بود که باهم میرفتیم، تمام مسیر جواب حالت چرا اینطوریه هیچیم نیست بود در حالی که داشتم منفجر میشدم، با همون چهره ناراحتم وایستادم تا ازم عکس بگیره
-بخند ، قشنگ بخند
-خندم نمیاد بگیر دیگه
جلو تر رفتیم و چندتا عکس دیگه و همش غر الکی که اصلا قشنگ نشده خوب ننداختی، مثل همیشه بلده چی بگه و چیکار کنه که بخندم و یکی دوتا عکس هم با لبخند گرفت. وقتی داشتم عکسا رو نگاه میکردم چقدر فرق بود بین یک لبخند داشتن و نداشتن. با خودم گفتم درسته که من دلخورم، ناراحتم یا هرچی ولی دلیل نمیشه که با اینهمه تلاشش فقط برای اینکه لبخند رو لبم بشونه بازم مجبور باشه قیافه عبوس منو تحمل کنه، حتی خودم نمیتونم برتی چند ساعت با همچین آدمی معاشرت کنم، انگار تمام انرژی آدم رو مصرف میکنه.
درسته که تفاوتی تو اصل قضیه نکرد و من همچنان بابت اون قضیه ناراحت بودم اما تمام سعیم رو کردم برای چند ساعت آخری که کنار هم هستیم حداقل یک لبخند مصنوعی هم که شده داشته باشم، به عنوان تشکر برای کاری که برام کرد.