زهره
زهره
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

شاید یک ماموت ..

هوا ملس بود و معطر از خاکی که تازه باران خورده بود. عطر گل های وحشی زیبا هم پرنده و چرنده رو سرمست میکرد. شبنم هایی که روی برگ ها و گلبرگ ها جا خوش کرده بودند، در تلالو آفتاب، زیبایی و درخشش طبیعت را دوچندان میکردند. خورشید خانوم که بیدار شده بود، پرده ها را کنار زد و زنگ بیدار باش رو نواخت، همه ی حیوان ها بیدار شده بودند، یکی لونه اش را تمیز میکرد، یکی میوه میچید، یکی با بچه ها راهی طبیعت شده بود، یکی توی آب زلال رودخانه آب تنی میکرد، یکی منتظر جوجه هاش بود، یکی برای توله هاش غذا آماده میکرد، همه هم کم و بیش از احوال هم باخبر بودند و ساعاتی از روز رو در کنار هم سپری میکردند. هاپو خانم و خانم فیله و ببعی فری هم لب رودخانه به هم رسیدند و جویای احوال هم شدند و شروع کردند به صحبت کردن و کمی کلاس گذاشتن از شیرینی های زندگی شون.. ببعی فری گفت: این مدت که از اینجا رفته بودیم تا حبه انگورم به دنیا بیاد، کاملا روحیه ام بععععع کل عوض شد؛ نمی دونید چقدر حظ کردم، همه چی عالی بود و فقط خوش میگذروندیم، انقدر که این هوا و این دشت دیگه اصلا بععععع چشمم نمیاد. اصلا ممکنه دیگه بریم و همونجا زندگی کنیم، آخه چی داره اینجا ؟ نگم براتون، باید برید خودتون ببینید چی میگم.. هاپو خانم که زیاد افاده ای بود و نباید کم میاورد سریع گفت: واق وااااق اونهمه چریدی دنبه ات کو؟! عزیزم تو که بیشتر از رنگ و رو افتادی و تمام گوشت جونت آب شده؛ شما تپلی بیشتر بهت میومد. همسایه ها می گفتن افسردگی بعداز زایمان گرفتید، چقدر حساسی؟! سالی یه بچه که بیشتر نمیاری. طفلی اینهمه راه دور هم رفتی ولی آب هم زیر پوستت نیفتاد و.. خلاصه انقدر گفت که خودش جمله کم آورد. بعد شروع کرد از سیر تا پیاز زندگیش رو ریختن روی دایره و طبق روال هم پیازداغش رو انقدر زیاد می کرد که هر طور که شده هاپوترین هاپوها دیده بشه. ببعی و فیلی هم باچشم های گرد فقط نگاهش میکردند. بعد که دید کسی عکس العملی نشون نمیده، چشماشو ریز کرد و یه کوچولو فکر کرد و رو کرد به فیلی و گفت: حالا فیلی جون شما ازخودت بگو. چه خبراا؟ وقتش نیست یه تغییری به این زندگی یکنواختت بدی؟ روحیه ات خیلی خسته به نظر میاد. یادمه پارسال که من باردار بودم میگفتی بارداری، میدونی من چندمین باره زایمان کردم؟ بیشتر از دوجین توله خوشگل و زبر و زرنگ آوردم. الانم چند تا نوه دارم، اندامم هم ببین، واااااق نگفته، مثل چندسال قبل هنوزم خوش اندامم.. حالا بگو ببینیم کلک! تو چرا هنوز اصرار داری بگی بارداری؟! من که باور نمیکنم. ولی از این گذشته دوستانه بهت میگم عزیزم، یه کم روی اندامت کار کن. گمانم لاغری خیلی بیشتر بهت میاد... و خلاصه باز گفت و گفت ... فیلی که همیشه صبور و آرام بود وقتی برای چندمین بار این جریان رو از هاپو شنید گفت: ببین هاپوی عزیزم، آخه من چرا بخوام کلک بزنم؟! من یک فیل هستم و بچه ی منم با توله سگ ها خییییلی فرق داره. وقتی یه بچه فیل به دنیا میاد و پاهاش به زمین میرسه و روی زمین می ایسته، زمین، متفاوت وجودش رو احساس میکنه؛ به دنیا اومدنش خیلی باشکوهه. به ویژه که بعد از اون زمان طولانی، همه ی حیوون ها و حتی آدم ها مشتاق دیدنش هستند و تحسینش میکنند. طبیعیه که من نمیتونم بیشتر از طبیعت و توانم بچه دار بشم، اما بهت قول میدم اگه چند ماه دیگه صبر داشته باشی، شما رو هم توی جشن تولد فرزندم دعوت میکنم تا توی اون شادی و خوشحالی با ما همراه بشید... قول میدم .. فیلی اینو گفت و با خرطوم بلندش آبی به سر و روی خودش زد خداحافظی کرد و آرام به راه خود ادامه داد...

هاپوبارانشروعآبتنی تخم‌هاببعی فری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید