اگر عشق بودم عشقی بی شائبه و عاری از قید و شرط بودم؛ با شهامت همراه می شدم، اعتماد می آفریدم، شجامت را بیدار می کردم، پر و بالم را از هر آنچه مانع پرواز می شد می زدودم و به آنجا که با شکوه می خوانندم رهسپار می شدم. اگر امید بودم فانوس منیرم را در دل هایی که شم و شهود بیدار و شهامت عشق ورزی داشتند می نهادم و راه های بسته ی دل را به سوی روزنه های روشن تا فراسوی خیال می گشودم .. اگر آینه بودم هر گونه غبار را از صفحه صیقلی دل پاک می کردم، یا در برابر آینه ای همسان می ایستادم تا ابدیتی بسازم از هر آنچه به مهر در دل داشتم و لبخند می آفریدم ، یا آنگونه معوج می شدم که بازخورد مشاهده ی تصویرهای درونم، لبخندی راستین بر لبان مشاهده گر باشد ..
اگر عاشق معشوقی بودم که دلباخته ی من بود، آینه مهر به دستش می دادم، پا به پایش مسیر یکی شدن و همراه بودن را طی می کردم، شعله ی عشق و شور زندگی را روشن نگاه می داشتم و آرامش، راحتی و سلامت روح را با او تقسیم می کردم. بانی و بهانه ای می شدم برای ایجاد آرامش و دلخوشی، آنگاه که باور داشتم که چه بسا عشق مردی به یک زن، که بهانه دلخوشی او می شود و چه فراوان عشق زنی به یک مرد که بانی آرامش او. اگر آن گونه ناب عاشق بودم، تعهد به همدلی، هم نفسی و همسفری را نیکو پاس می داشتم و به حرمت این تعهد قلبی، همسفر و همراهم را هرگز هنگام مصائب و سختی ها در مسیر و عبور از پل های محرک با باورهایی که بعضن از چوب و طناب های فرسوده و پوسیده ساخته شده بود، معلق رها نمی کردم و قانون تعهدم را نیز به پشتوانه ی بند دیگری به نام 'احترام' مصوب می کردم و در تبعیت از این قانون، کلاه زیبای خود را همواره برای ادای احترام و پاسداشت شور این عشق بر می داشتم و به خاطر داشتم که هرگز به هیچ بهانه ای به کلاه معشوقم صرفن برای بقای خودم دست نبرم .. و بالاخره اگر عشق بودم و امید و آینه و عاشق و معشوق و نور و شهامت و ایمان و قانون و احترام، با احساسی کاملن متفاوت از آنچه به تکرار می بینم، تحولی را که به مرور در درون پرورانده بودم، در بیرون متبلور می ساختم و با الهام از انگیزه و حس زیبایی که در قلبم نقاشی کرده بودم، آگاهانه به مسیری نو، با تمام فراز و فرودهایش قدم میگذاشتم و به همان مسیر مشترکمان با همراهی همراهان هم دلمان ادامه می دادم ..که جوهرِه وجودی منِ انسان ، ترکیبی است از عشق و نور و امید و احترام و آینه و ایمان و تعهد...