ویرگول
ورودثبت نام
کوثر احمدی پور
کوثر احمدی پور
کوثر احمدی پور
کوثر احمدی پور
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

کتاب‌ها و قهوه‌های تنهایی

همه سرهایشان در موبایل‌هایشان بود.

چیزی تماشا می‌کردند، می‌خندیدند و در گوش هم پچ‌پچ می‌کردند.

او موبایل نداشت، چیزی برای خندیدن و سرگرم شدن نداشت.

تنهایی با صدای بلند با او حرف می‌زد اما او نمی‌شنید.

نمی‌خواست هم بشنود.

به همین دلیل تنهایی را بدجور با خود دشمن کرده بود.

شب‌ها که به رختخواب می‌رفت، تنهایی تنبیهش می‌کرد.

اشک‌هایش را جاری می‌کرد و می‌گفت:

«همیشه با تو خواهم بود و این حق تو است.»

یک روز که به مهمانی رفته بود و در سالنی پرجمعیت نشسته بود،

تصمیم گرفت سالن را ترک کند.

در حال نشستن، تنهایی دورش را گرفت.

به سختی او را پذیرفت.

از آن روز به بعد حوصله‌اش سر نرفت.

بغض گلویش را نفشرد.

اشک‌هایش جاری نشد و گریه نکرد.

دیگر از هیچ‌کس گله و شکایتی نکرد.

با سکوتش نبودن را انتخاب کرد.

زندگی‌اش را با تمام خوبی‌ها و بدی‌هایی که داشت پذیرفت.

سال‌ها گذشت، پر از درد، با تجربه و تغییراتی

که او را به جاده‌های ناآشنا هدایت می‌کردند.

روزی از همین روزها، تنهایی وارد اتاقش شد

و هدیه‌هایی برایش آورد:

کتاب‌هایی که هرکدام او را از جهانی به جهان دیگر می‌بردند.

آدم‌های زیادی با او هم‌صحبت می‌شدند

و چیزهای زیادی به او می‌آموختند.

فنجانی قهوه که تلخ بود و از آن بخارهای زیادی بلند می‌شد.

بوی قهوه از اتاق گذشت و در تمام خانه پیچید.

آن روز کسی در خانه نبود و فضای خانه پر از مهمانانی شده بود

که تنهایی برایش هدیه آورده بود.

او به خواندن کتاب‌ها پرداخت

در حالی که ابرهای قهوه به او لبخند می‌زدند

و او را به این کار تشویق می‌کردند.

حالا دیگر نه به خودش و نه به دیگران دروغ نمی‌گفت.

اگر کسی از او حالش را می‌پرسید و می‌گفت «حالم خوب است»،

دیگر حرفش راست بود.

زیرا واقعاً حالش کاملاً خوب شده بود.

حالا صدای صبح‌ها را می‌شنید

که هر وقت از خواب بلند می‌شد به او خوش‌آمد می‌گفتند.

شب‌ها می‌آمدند و آرامش را به او می‌بخشیدند.

حالا با خود و احساساتش آشتی کرده است.

خود را کامل می‌شناسد.

به خود و تمام چیزها و کسانی که دوست دارد عشق می‌ورزد.

قدردان است.

اما همیشه سکوتش را حفظ کرده است.

زیرا فریاد رازنگهدار خوبی نیست

و باعث دور شدن موفقیت می‌شود.

تنهایی اما تنها دشمنش نبود؛

گاهی مثل دوستی قدیمی می‌آمد و دستش را می‌گرفت.

با هم در سکوت قدم می‌زدند

و در دل تاریکی خیابان‌ها، آرامش می‌ساختند.

دیگر برایش عجیب نبود که بی‌صدا بنشیند.

به سقف خیره شود و با خیال‌هایش گفت‌وگو کند.

او یاد گرفته بود که هر خیال

می‌تواند پُلی باشد به سوی نوری پنهان.

روزهایی بود که دلش برای خودش می‌سوخت.

اما همان لحظه کتابی باز می‌شد

و جمله‌ای تازه، زخمش را می‌بست.

این معجزه‌ی کلمات بود

که هیچ انسانی به او هدیه نداده بود.

کم‌کم فهمید تنهایی‌اش نه خالی، که پُر است.

پُر از صداهایی که فقط او می‌شنید.

پُر از حضورهایی که چشم‌های دیگران نمی‌دیدند.

پُر از امیدهایی که آرام، مثل نسیم، می‌وزیدند.

او حتی با دیوارهای اتاقش دوست شد.

به آن‌ها سلام می‌کرد،

دست می‌کشید روی سردی‌شان

و حس می‌کرد که آن‌ها هم در سکوت، جوابش را می‌دهند.

قهوه دیگر فقط نوشیدنی نبود.

طعم تلخش یادآور این بود که زندگی همیشه شیرین نیست،

اما می‌شود مزه‌اش را دوست داشت.

او یاد گرفت طعم تلخی را هم جشن بگیرد.

شب‌هایی که باران می‌بارید،

پنجره را باز می‌کرد،

باران با او هم‌صحبت می‌شد،

قصه‌هایی از آسمان برایش می‌گفت.

او می‌دانست دنیا همیشه پر از شلوغی است.

آدم‌ها می‌خندند، پچ‌پچ می‌کنند و سرگرم می‌شوند.

اما در دل همین هیاهو، سکوتی پیدا کرده بود

که ارزشمندتر از هر جمعی بود.

دیگر از نبودن‌ها دلگیر نمی‌شد.

بلکه شکر می‌کرد برای بودن خودش.

برای نفس‌هایش.

برای قلبی که هنوز می‌تپید

و به او یادآوری می‌کرد زنده است.

تنهایی، که روزی دشمنش بود،

حالا شده بود استاد و راهنما.

از او انسانی تازه ساخته بود،

انسانی که نه می‌ترسد، نه پشیمان می‌شود.

با هر کتابی که می‌خواند،

جهانی تازه در دلش جوانه می‌زد.

حالا او مسافر هزاران دنیا بود،

بی‌آنکه حتی از خانه بیرون برود.

گاهی دفترچه‌ای برمی‌داشت

و دلش را روی کاغذ می‌ریخت.

کلمات، دوست‌های همیشگی‌اش بودند

که هیچ‌وقت او را تنها نمی‌گذاشتند.

او فهمیده بود:

سکوتش دیگر نشانه‌ی شکست نیست،

بلکه گنجینه‌ای است پنهان

که فقط خودش کلیدش را دارد.

#کوثر_احمدی_پور

تنهایی
۱
۰
کوثر احمدی پور
کوثر احمدی پور
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید