
گاهی احساس می کنی جای چیزی یا شاید هم کسی در وجودت خالی است. آنگاه وجودت علیه خودت «طغیان» می کند و به دنبال چیزی می گردی تا آن را پیدا نکند آرام نمی شود.
همانگونه که «آدم» قبل از وجود «حوا» حسی داشت که به او می گفت:« آی انسان! چیزی در وجود تو کم است. تو نقص و کاستی داری »
«عشق» این حسی که می تواند آبی باشد بر آتش درون اما وجود را به آتش بکشد میتواند درمانگر درد های بی پایان باشد اما خود دردی در دل بیفکند به قول شاعر : «دردم از دوست و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم»
صدای تپش قلب آنقدر بلند می شود که گوش را کر می کند، نوای بی نوایی سر می دهی و مظلوم ترین انسان کره خاکی می شوی.
همان جایی نمایان می شود که ترس از جدا شدن و رفتن نفس را تنگ می کند، از خود فرار میکنی و درون خود همهمه میبینی. شب ها که سر بر بالین می بری رویای چهره کسی خواب را از چشمانت می گیرد به خودت می آیی و می بینی که ساعت هاست خیره بر دیوار گچی شده ای. سر و صدای دنیای اطراف برایت گنگ و بی معنا می شود حس میکنی هر کسی که عاشق نیست عمرش را به بی غایت هدف است.
بقیه را کوچک می بینی و واژه «دیگران» برایت نامفهوم می شود و به دنبال خودت در دست یار می گردی انگار که تکه ای از وجودت را گم کرده ای، صدای حقیقت از لبان او می شنوی و هرچیز دیگری برایت دروغ است.
گاهی جهان برایت اندازه یک نفر کوچک می شود یا کسی برایت اندازه جهان بزرگ می شود و همان زمان است که تو عاشق شده ای. عشق معنای مقدس و روحانی دارد به لذت خلاصه نمی شود و قالب نمی پذیرد. اسم هر احساسی را عشق نهادن ظلمیست به معنای آن و کودتا بشریت در برابر قلب است.
عاشق که می شوی دنیایت رنگارنگ می شود، هر سیاهی و ظلمی را بر نمی تابی و آرام نمیگیری. عشق به تو شجاعتِ ابراز انسانیت می دهد، انگار بُعد جدیدی از خود می یابی که تا آن هنگام مفقود مانده بود.
صبح برایت معنای جدیدی دارد و فقط شروع روز خسته کننده دیگری نیست برایت معنای چرخش دنیا به دور یار است و دلت را آرام می کند.
آشوبی در قلب حس میکنی که هیچ وقت دربرابر مسائل مادی تجربه نکرده ای. و تو چه می دانی که تپش های قلبت انتظار چه چیزی را می کشند؟
یار را که می بینی انگار تمام بدنت منجمد می شود، در پی انکار بلند می شوی اما توانش را نداری. مگر می شود حقیقتی به روشنای آفتاب را انکار کرد؟
ارام و قرار؟ این کلمات برای عاشق شوخی است. کدام عاشقی ارامش را پیشه راه خود می کند و به زندگی آرام خود ادامه می دهد؟ اصلا ذات عشق شور است و اشتیاق به معشوق است. همانگونه که مجنون در برابر لیلا ناچار عقلش را فراموش کرد. شهریار قطعا عشق تجربه کرده که می گوید :
«با عقل آب عشق به یک جو نمی رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم»
-
-زینب انیسی/ ۲۳ بهمن ۱۴۰۳